✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🔸روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همانطور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند 🔹پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟ اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم 🔸زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه 🔹دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه 🔸خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدم‌هاست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن 🔹اما حالا می‌دونی چی شده؟ 🔸صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش رو براش بسازم 🔹این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...! 🔸این حرف صاحبخونه دل منو شکست ولی خوب شد، خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم 🔹درسی که به تو هم میگم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و مؤفق‌تر باشی 🔸پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت 🔹چرا که هیچ چیز ارزش این را نداره و هیچکس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده 🔸فقط خدائی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش رو بدونه و ارزشش رو داشته باشه 🌷