✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
✍روزی گدائی به دیدن درویشی رفت
و دید که او روی تشکی مخملین در میان
چادری زیبا که طنابهایش به گل میخهای
طلائی گره خوردهاند نشسته است
🔹گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید:
این چه وضعی است؟ درویش محترم!
من تعریفهای زیادی از زهد و وارستگی
شما شنیدهام، اما با دیدن این همه تجملات
در اطراف شما کاملاً سرخورده شدم
🔸درویش خندهای کرد و گفت: من آمادهام
تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم
با گفتن این حرف درویش بلند شد
و به دنبال گدا به راه افتاد
او حتی درنگ هم نکرد تا دمپاییهایش را
به پا کند
🔹بعد از مدت کوتاهی گدا اظهار ناراحتی کرد
و گفت: من کاسه گدائیام را در چادر تو
جا گذاشتهام
من بدون کاسه گدائی چه کنم؟
لطفاً کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم
🔸درویش خندید و گفت: دوست من
گل میخهای طلای چادر من در زمین
فرو رفتهاند نه در دل من
اما کاسه گدائی تو هنوز تو را تعقیب میکند
🔹در دنیا بودن وابستگی نیست
وابستگی حضور دنیا در ذهن است
و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود
به آن وارستگی میگویند