✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ✍ظهر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان مثل هميشه منصور حلاج برای جزامی‌ها غذا می‌برد 🔹اون روز هم كه داشت از خرابه‌ای که بیماران جزامی در آن زندگی می‌کردند می‌گذشت جزامی‌ها داشتند نهار می‌خوردند 🔸نهار که چه؟ ته مانده غذاهای دیگران و چیزهایی که تو آشغال‌ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان 🔹یکی از اون‌ها بلند میشه به حلاج میگه: بفرما ناهار مزاحم نیستم؟ نه بفرمائید 🔸منصور حلاج می‌شینه پای سفره یکی از جزامی‌ها بهش میگه: تو چه جوریه که از ما نمی‌ترسی دوستای تو حتی چندششون میشه از کنار ما رد بشن … ولی تو الآن 🔹حلاج میگه: خب اونها الآن روزه هستند برای همین اینجا نمیان تا دلشون هوس غذا نکنه 🔸پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟ نشد امروز روزه بگیرم دیگه 🔹حلاج دست به غذاها میبره و چند لقمه میخوره درست از همون غذاهایی که جزامی‌ها بهشون دست زده بودند چند لقمه که میخوره بلند میشه و تشکر می‌کنه و میره 🔸موقع افطار که می‌شه منصور غذائی به دهنش میذاره و میگه: خدایا روزه من را قبول کن 🔹یکی از دوستاش میگه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها نهار می‌خوردی 🔸حلاج در جوابش میگه: اون خداست روزه من برای خداست اون می‌دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم دل بنده‌اش را می‌شکستم روزه‌ام باطل می‌شد؟ یا خوردن چند لقمه غذا؟؟؟