✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🔸در باغِ دیوانه خانه‌ای قدم می‌زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه‌ای دیدم 🔹منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت کنارش نشستم و پرسیدم: اینجا چه می‌کنی!؟ 🔸با تعجب نگاهم کرد اما دید که من از پزشکان نیستم پاسخ داد: خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود می‌خواست راه او را دنبال کنم 🔹عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت دوست داشت از الگوی او پیروی کنم 🔸مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم 🔹خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می‌زد 🔸برادرم سعی می‌کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم 🔹مکثی کرد و دوباره ادامه داد: در مورد معلم هایم در مدرسه استاد پیانو و معلم انگلیسی‌ام هم همین طور شد 🔸همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند!!! 🔹هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی‌کردند که باید به یک انسان نگاه کرد طوری به من نگاه می‌کردند که انگار در آئینه نگاه می‌کنند 🔸بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم اینجا دست کم می‌توانم خودم باشم 📚قصه‌هائی برای پدران، فرزندان، نوه‌ها 👤پائولوکوئیلو