✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🔹امروز کارگر سالخورده‌ای را دیدم خسته و بریده از سختی کار به دیواری تکیه داده بود و نفس نفس می‌زد 🔸برایش یک بطری آب خنک بردم آرام گفتم: روزت مبارک پدر جان نگاهم کرد و خندید اما چه غمگین و تلخ می‌خندید 🔹به ترَک‌های روی پیشانی‌اش نگاه کردم و به چشمان نگران و رنج کشیده‌اش که به ماشین‌های در حال عبور خیره مانده بود 🔸به گمانم داشت لحظه برگشتنش به خانه راوتصور می‌کرد شاید هم داشت حساب می‌کرد که چقدر از این سخت‌تر باید کار کند تا قسط‌های جهیزیه دخترش تمام شوند 🔹دردی اضافه‌تر از قبل روی شانه‌هایم انداختم و مسیرم را ادامه دادم چشمانم را بستم و آرزو کردم 🔸کاش روزی برسد که آدم‌ها به اندازه تلاشی که می‌کنند خوشبخت باشند نه به اندازه سیاستی که دارند.