✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔹زنی پسرش به سفر دوری رفته بود
و ماهها بود که از او خبری نداشت بنابراین
زن دعا میکرد که او سالم به خانه بازگردد
🔸این زن هر روز به تعداد اعضاء خانوادهاش
نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم
میپخت و پشت پنجره میگذاشت
تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت
نان را بردارد
🔹هر روز مردی گوژپشت از آنجا میگذشت
و نان را برمیداشت و بجای آنکه از او
تشکر کند میگفت:
🔸هر کار پلیدی که بکنید با شما میماند
و هر کار نیکی که انجام دهید
به شما باز میگردد!
🔹این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه
زن از گفتههای مرد گوژپشت ناراحت
و رنجیده خاطر شد
🔸او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمیکند
بلکه هر روز این جملهها را به زبان میآورد
نمیدانم منظورش چیست!؟
🔹یک روز که زن از گفتههای مرد گوژپشت
کاملاً به تنگ آمده بود تصمیم گرفت
از شر او خلاص شود
بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را
با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت
اما ناگهان به خود گفت:
این چه کاری است که میکنم!؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت
و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت
🔸مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت
و حرفهای معمول خود را تکرار کرد
و به راه خود رفت
🔹آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد
وقتی که زن در را باز کرد فرزندش را دید
که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره
پشت در ایستاده بود
🔸او گرسنه تشنه و خسته بود
در حالیکه به مادرش نگاه میکرد گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمیتوانستم
خودم را به شما برسانم
🔹در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف
شده بودم که داشتم از هوش میرفتم
ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به
سراغم آمد از او لقمهای غذا خواستم
و او یک نان به من داد و گفت: این تنها
چیزی است که من هر روز میخورم
امروز آن را به تو میدهم زیرا که تو
بیش از من به آن احتیاج داری
🔸وقتی که مادر این ماجرا را شنید
رنگ از چهرهاش پرید به یاد آورد که ابتدا
نان زهرآلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود
و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود
و نان دیگری برای او نپخته بود
فرزندش نان زهرآلود را میخورد
🔹به این ترتیب بود که آن زن معنای
سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام میدهیم با ما میماند
و نیکیهائی که انجام میدهیم
به ما باز میگردند.