✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🔹وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم جوانی را دیدم که زنجیر طلا به گردن کرده بود، متذکر حرمت (حرام بودن) آن شدم او در جواب گفت: میدانم و به زیارت خود مشغول شد 🔸من ابتدا ناراحت شدم زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد و با بی اعتنائی دوباره مشغول زیارت شد 🔹بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر امام رضا علیه السلام از بعضی از خلاف کاریهای من بپرسد نمی‌توانم انکار کنم و باید اقرار کنم!!! 🔸با خود گفتم پس من در مقابل امام رضا علیه‌السلام و آن جوان در مقابل من اگر بدتر نباشم بهتر نیستم 🔹بعد از چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت: حاج آقا به چه دلیل طلا برای مرد حرام است!؟ من دلیل آوردم و او قبول کرد 🔸پیش خود فکر کردم چون روح من در مقابل امام رضا علیه‌السلام تسلیم شد خداوند هم روح این جوان را در مقابل من تسلیم کرد ✍ برگرفته از خاطرات حجت‌الاسلام‌قرائتی