✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
✍کلاس دوم دبستان بودم
یک چتر هفت رنگ خریده بودم
یک روز که شیفت بعد از ظهر بودم
باران تند و قشنگی میبارید
وقتی به مدرسه رفتم
دلم میخواست با همان چتر زیبایم
زیر باران بازی کنم اما ... زنگ خورد
🔹هر عقل سالمی تشخیص میداد که
کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است
یادم نیست آن روز
آموزگارم چه درسی به من آموخت
🔸اما دلم هنوز زیر همان باران
توی حیاط مدرسه مانده
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر
باران باریده باشد
🔹و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم
اما آن حال خوب هشت سالگی
هرگز تکرار نخواهد شد
🔸این اولین بدهکاری من به دلم بود
که در خاطرم مانده
اما حالا بعضی شبها فکر میکنم
اگر قرار بر این شود که من
آمدن صبح فردا را نبینم
🔹چقدر پشیمانم از انجام ندادن
کارهائی که به بهانه منطق
حماقت کرده و انجام ندادمشان
🔸حالا میدانم هر حال خوبی
سن مخصوص به خودش را دارد
ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩﺍﻧﺪ
🔹ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎنه ﺣﯿﺎﺕ
ﺑﺨﺎﺭ ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ
🔸ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽﭘﺮﺳﺪ:
ﺁﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ
ﺍﺯ ﺧﺎنه ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ ....؟