✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔹پیکی به محضر خواجه نظام الملک
وارد شد و نامه ای تقدیم نمود
خواجه با خواندن نامه چنان گریست
که حاضران در مجلس ناراحت شدند
🔸در نامه نوشته بود، خیل اسبان شما
در فلان ولایت مشغول چرا بوده
که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان
حمله کردهاند و اسبها وحشت زده دویدهاند
و ناگاه بعضی شان به درهای سقوط کردهاند
و بیست اسب کشته شدهاند
🔹گفتند: عمر خواجه دراز باد. مال دنیاست
که کم و زیاد میشود خودتان را اذیت نکنید
🔸خواجه نظام الملک وزیر اعظم سلاجقه
اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد
از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم
به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس
قصد حرکت به نیشابور برای
جستن کار و شغل داشتم
پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد
استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت
من هم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم
و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود
🔹پدر و مادرم در درگاه ایستادند
شرمگین بدرقه ام کردند و دستها را بالا بردند
و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده
از خزانه غیبت به او ببخش
🔸امروز چهل سال از آن وقت گذشته
ثروت و املاک من به لطف الهی چنان
فراوان شده که الآن نمیدانم این خیل اسبها
کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها
ابداً خللی به دستگاه زندگیام نیست
که صدها برابر آن را دارا شدهام و همه اینها
به برکت دعای والدینم و توجه الهی است
📚جوامع الحکایات
✍محمد عوفی