جوزف در حالی که تقریبا سر نداشت، یا بهتر است بگویم در حالی که سرش از پوست گردنش آویزان بود، جلوی چشم همه زانو زد و خونِ داغ از گلوی بریده شده او در حال فوران به سقف و زمین و اطراف بود. آن هفت هشت نفر فریاد سر داده بودند و «یااباصالح» و «الغوث الغوث» سر میدادند. تا این که چند ثانیه بعد، جنازه جوزف از سینه به زمین افتاد و مختصر تکانی لرزشِ دست و پایی و تمام! ابومجد نشست بالای سر جوزف. رو به آن هفت هشت نفر گفت: «برادران! شما جز من و من جز شما کسی را ندارم. صدای الغوث شما را باید همیشه بدین گونه بشنوم. اگر همیشه مرا همین گونه صدا میکردید، الان اوضاعمان این نبود. آرام بگیرید. آرام... آرام!» کم کم همه آرام شدند و اطراف ابومجد زانو زدند. ابومجد وقتی دید که آنها اطرافش زانو زده و دارند میلرزند از اُبهتش در حال سکته هستند، به آرامی که یعنی مثلا آرام شده و خطری آنها را تهدید نمیکند گفت: «پوشیه ها را بردارید!» همه با دلهره، پوشیه ها را برداشتند و سرشان را پایین انداختند. به چهره تک به تک آنها با دقت نگاه کرد. گفت: «آثار خوف و رجا در چهره ها میبینم. چهره هایی که شاهد قربانی عظیمی بودند که در ابتدای خروج ما روشن کننده راه ما خواهد بود.» سپس پارچه ای سفید درآورد و گفت: «انگشت در خون این قربانی بزنید و اسم و مکانِ دعوتتان به الله را به طور دقیق بنویسید.» اول هم خودش انگشت در خون جوزف زد و بالای برگه نوشت: «اباصالح المهدی، پشت بام بیت الله الحرام» این را نوشت و به بغل دستی داد. آنها نفر به نفر، انگشت در خون جوزف زدند و شروع به نوشتن اسامی و مکان دقیقشان کردند. تا این که اباصالح پارچه را دید که همه اسامی در آن ثبت شده. آن را به طرف بالا گرفت و دعا کرد و گفت: «خدایا این قیام برای تو و در راه تو و به طرف لقای تو انجام میدهیم قربتا الی الله!» همه دست ها را به نشان تبرک به چشم و صورتشان کشیدند. سپس همگی با هم بلند شدند و نماز مغرب و عشا را خواندند. در حالی که اباصالح جلو ایستاده بود و خدا را به خودش قسم میداد و آن هفت هشت نفر پشت سرش اقتدا کرده بودند و ... و جنازه مملو از خون جوزف که وسط افتاده بود و هیچ کس جرات نزدیک شده به آن نداشت... پس از نماز عشا ابوصالح رو به آنها نشست و گفت: «مهدیِ اُردن را نمیبینم! مهدیِ هاشمی و پرنفوذ ما کجاست؟ مهدیِ اردنی ما کجاست؟!» این را که گفت، همه به هم نگاه کردند. مهدیِ اُردنی نبود. از شام و یمن و عراق و سوریه و افغانستان و کویت و سعودی و همه جا بود... الا مهدیِ اردن! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour