بسم الله الرحمن الرحیم
🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هشتم»
قرار شد بریم یه گوشه بشینیم و صحبت کنیم. بالاخره من زن مردم بودم و نمی شد الکی دستمو بگیرن و برگردونن به دهاتمون. سه چهار تا داداشم و یکی دو نفر راننده ای که باهاشون بود نباید دست خالی برمی گشتن و تا اون لحظه هم برام توضیح نداده بودند که اصلاً چرا اومدند دنبالم؟!
بحثاشون با پدرشوهر و طایفه شوهرم داغ بود و حرف و گفت اونا داشت عصبی ترم می کرد.
پدرشوهرم می گفت: «زن عقد کرده ماست! چطور غیرتتون اجازه میده حتی به زبون بیارین که میخواید ببرینش؟! کجا می خواید ببرینش؟! اون مال اینجاست. متعلق به طایفه و جایی هست که داره اونجا بچّه دار میشه! مگه هر کی هر کیه؟! غیرت عربیتون کجا رفته؟»
یکی از داداشام گفت: «مگه روزی که پدرم آورده بودش اینجا، قرار بود عقدش کنین که حالا دم از شوهر و همسرش می زنید؟ ما اگه بخوایم به راحتی می تونیم از شما شکایت کنیم. شما در امانت ما خیانت کردید!»
پدرشوهرم گفت: «اگه جایی برای شکایت داشت تا حالا این کار رو کرده بودید! مگه گروگان گیری و یا خیانت کردیم که ما رو از شکایت و دادگاه می ترسونید؟! بسم الله.... اصلاً برید شکایت کنید ببینم قانون و دادگاه حق به شما می ده که زن شوهر دار رو بردارین و ببرین؟! اگه می تونین برین و بگین خواهرتون رو دادین به کسی و گفتین از خواهر حامله ما مراقبت کن و چیزی هم نپرس! برین! بسم الله....»
یکی از داداشای بی اعصابم گفت: «هی هیچی نمی گیم اما تو واسه خودت می بری و می دوزی؟! شما چی؟ شما اهل کجایی و چی می زنی که هر کی یه دختر و زنی رو برداشت و آورد و یه قرون هم گذاشت کف دستت و گفت پیشت باشه تا برگردم، ازش قبول می کنی و می گی چشم؟!»
یکی دیگه از داداشام به پدر شوهرم گفت: «با ما درست حرف بزن پیری! شما هم خیلی آب پاکی نیستین و سر تا پای کاراتون خدا می دونه چطوریه؟ میشه بپرسم بقیه زن و بچّه های اینجا چطوری.....؟!»
پدر شوهرم داغ کرد و با عصبانیت گفت: «مواظب حرف زدنت باش احمق! چی داری می گی؟! این لقمه شبهه ای بود که شما تو دامن ما انداختین! اصلاً من با شما حرفی ندارم. صبر می کنیم تا شوهرش برگرده.»
یکی از داداشام رو کرد به داداش بزرگترم! همون که بچم چشمشو گرفته بود. همه رو کردیم به طرفش اما دیدم تکیه زده و داره به اون دور دورها نگاه می کنه! دقیقتر که نگاه کردم دیدم داره به بچم نگاه می کنه! بچم داشت تو صحرا برای خودش راه میرفت. داداش بزرگترم چشم از روی بچم بر نمی داشت! نمی دونم داشت به چیِ بچم نگاه می کرد که اونجوری دقت کرده بود!
یهو آروم لب باز کرد و گفت: «اسمشو چی گذاشتی؟!»
فهمیدم با منه! با لکنت گفتم: «هر چی شما بگی!»
گفت: «ینی چی ضعیفه؟! ینی اسم نداره؟!»
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
گفت: «حواسمون به تو نبود. آخرش این شد و مایه رسوایی کل طایفه شدی! اما نمی ذاریم این بچّه... این بچّه یه جوریه... کلّه شقّه! این بچّه بیشتر از تو، به ما و طایفه ما شبیه هست!»
اینو گفت و از سر جاش بلند شد. تا اون بلند شد، همه داداشام و بقیه هم از سر جاشون بلند شدند.
قلبم که تا اون لحظه داشت می دوید، از جاش کنده شد و منم پاشدم ایستادم.
داداشم حرکت کرد و می دونستم که داره می ره به طرف پسرم. از ترس و غصه داشتم میمردم. پشت سرش دویدم و حتی ازش جلو زدم و مثل عزرائیل دیده ها خودمو انداختم رو بچم و محکم بغلش کردم!
داداشم به یکی دو متری ما رسید. ایستاد و به ما دو تا نگاه کرد. پدرشوهرم که مثلاً می خواست همه چیز مسالمت آمیز حل بشه، خودشو به داداشم رسوند و دم گوشش یه چیزی گفت! از حالاتش پیدا بود که می خواد داداشمو نرم کنه.
داداشم اهل درگوشی نبود. خیلی معمولی حرف زد. جوری که منم شنیدم.
گفت: «وقتی آوردیمش پول دادیم. الان هم پول میدیم. بیا... بگیر.... بچّه دوّمش هم در قبال مهریه اش! اما یه چیزی هم به خاطر بچّه دوّم میدیم!»
پدرشوهرم گفت: «جواب پسرمو چی بدم؟! بگم زنش چی شد؟ اما ... باشه. خدا از بزرگی کمت نکنه!»
داشتم شاخ درمیاوردم! چی؟ خدا از بزرگی کمش نکنه؟ به همین سادگی؟! پس همش دعوای زرگری بود به خاطر بالا بردن نرخ؟ پس شوهرم چی؟!
خلاصه...
یه دست لباس مجلسی و محلی خودمون که با خودشون آورده بودند بهم دادن و پوشیدم. یه پولی هم گذاشتن کف دست یه زن که بزک دوزکم کنه....
یه دست هم واسه بچّه اوّل....
بچّه دوّمم هم که چیز خاصی نمی خواست....
راه افتادیم....
زن عقد کرده مردمو برداشتن و حرکت کردند!
بهتره بگم زن عقد کرده را از مردم خریدن و رفتند!
به همین راحتی!!
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour