🔺 بیروت-بالکن منزل مسعود درِ بالکن را بسته بود و داشت با موبایل ماهواره ای که داشت صحبت میکرد. -فواد! من اطلاعات مربوط به پروژه ای که قبلا داشتیم را برات فرستادم. فرصت کردی مطالعه کنی؟ -بله. شگفت آور بود ولی ... تصمیم خودتون بود که اینجوری کارِ رسانه ای کنید؟ -تصمیم ما نه. ما تجربه اش نداشتیم. از جای دیگه به ما گفتند. -دردسر نشد؟ مسعود برقش گرفت و فورا گفت: چطور؟ -خب معمولا دولت ها از این چیزا به راحتی نمیگذرن. شما مستقیم سرشاخ شدین با انگلستان! انگلستانی که هیچ وقت مستقیم سرشاخ نمیشه. براتون بد نشد؟ مسعود نگاهی به این ورو اون ور انداخت و نمیدونست چی بگه؟ بعدش گفت: تا حالا فرصت نکردم بهش فکر کنم. اگر به چیزی رسیدی بگو! -باشه اما ما را نترسونین. اگه قراره از روش های خاصی استفاده کنین و برنامه را جوری بچینین که تا حالا مُد نبوده، یه جوری به ما هم اطلاع بدید. بالاخره از ما میپرسن و باید جواب داشته باشیم. -نمیدونم چرا اینقدر ریز به این چیزی که گفتی فکر نکرده بودم! -حق داری. چون وسط معرکه بودی. -راستی درباره بحث خودمون. اول بگو الان کجایی؟ -امروز و امشب نجرانم. فردا صبح برمیگردم. میخواستم بهت یه پیشنهاد بدم. -بگو -من دارم روی یک احتمال کار میکنم که از بقیه احتمالات قوی تر هست. -درباره همین محلول های چیز و... -بله. همین. ولی جلوتر نمیتونم برم. باید حضوری بهت بگم. -وقتی میگی حضوری، ینی دستت خیلی پر هست. باشه. کجا؟ -دبی. اونجا بهتره. سوییت اختصاصی خودم. -زمان خاصی مد نظرت هست؟ -نه ولی خبرت میدم. به احتمال بالای نود درصد حدسم درسته. چون همه شواهد و قرائن اینو میگه. -باشه. کاش میشد تو بیایی بیروت. -نمیشه. خودت که میدونی. قرار ما دبی. دو سه روز قبلش بهت میگم تا بلیط بگیری. 🔺 تهران-هتل ایوانک هیثم که داشت روبروی آیینه خودش را مرتب میکرد، دید زیتون حسابی مشغول هست و چشم از موبایلش برنمیداره. -چیکار میکنی؟ چرا چند روزه همش تو گوشیت هستی؟ -با خانمای اون شب که دوست شدیم داریم اس ام اس میدیم. خیلی خانمای خوبی هستند. -جالبه. چی میگن؟ -همه چی. از طرح لباس هایی که علاقه دارن گرفته تا کتابهایی که نذر و وقف در گردش کردن و بیشتر طرفدار داره و اینا. حتی دغدغه هاشون هم بامزه است. دغدغه بچه دار شدن، دغدغه از دست ندادن منزل سازمانی، دغدغه اینکه کی بشه فرمانده بسیج، دغدغه اینکه چه کسی برای این هفته دعوت کنن که تو جلسه بسیجشون حرف بزنه؟ حتی حرف و حدیث این و اون. اصلا بعضیاشون تو ذهنشون سنسور تشخیص ریا و نفوذی نصب شده! باورت میشه؟ حالا فعلا رو یکی از خانمایی که اون شب نیومده بود کلیک کردن و ولشم نمیکنن. میگن آقاشون ریشش خیلی کوتاه میکنه و خودِ زنه هم مثل اینکه یه کم خوش تیپه و به خودش میرسه بیچاره. میگن شاید اومدن خونه های سازمانی تا بچه هاشون رو منحرف کنن! تصمیم گرفتن با شوهراشون یه جوری مطرح کنن که بحث را بکشونن حفاظت تا پدرش دربیارن! هیثم با تعجب رو به زیتون کرد و گفت: زیتون تو همه اینا را تو این دو سه روزه فهمیدی؟ از همون شب که باهاشون دوست شدی؟ زیتون هم خنده ای کرد و گفت: چی خیال کردی؟ فقط کافیه باهاشون دوست بشی و بگی از لبنان اومدم. در حد خانواده فرماندهان مقاومت باهات دوست میشن. -تو دختر خیلی زرنگی هستی. با چندتاشون دوست شدی؟ -تقریبا با همشون. ده دوازده نفرشون که اون شب دور هم بودیم. الان هم دارم دستور پخت یه نوع آش مخصوص و رستوران ها و کافی شاپ هایی که میرن ازشون میگیرم. راستی هیثم طلاییه کجاست؟ -دقیق بلد نیستم. چطور؟ -پاتوقشونه. انگار کلا پاتوق بچه مذهبیاست. برای فرداشب قرار بذارم باهاشون؟ -نه. ما فردا داریم میریم مشهد که زیارت کنیم و بعدش فورا تهران و برگردیم پاریس. -نمیشه دو سه شب دیگه بمونیم؟ من تازه دارم اینا رو آنالیز میکنم. -نه. تا فرداشب بیشتر مجوز ندارم. هر کاری میکنی تا امشب.