گهگاه بچهها را میبایستی از شر حالتهای خودم محفوظ بدارم.ماه قبل یکی از دوستان بسیار عزیزم بر اثر تصادف در بیمارستان بستری بود.نمیخواستم بچهها را ناراحت کنم بنابراین سعی کردم روزم را طبق معمول سپری کنم.
ولی هیچ چیز عادی در رفتار من نبود.
بچهها با من صحبت میکردند ولی من اصلاً نمیشنیدم حتی زمانی که سعی میکردم گوش کنم.فکرم به این طرف و آن طرف پرواز میکرد.چند دقیقه بعد متوجه شدم به خاطر کوسنی که روی کاناپه جابجا شده بود،مشغول داد و فریاد شدهام.
بعد از مدتی وقتی چهره متعجب و مبهوت بچهها را دیدم،به نظرم رسید شاید بهتر بود چیزی در این باره به آنها بگویم.
آنها را به درون اتاق فراخواندم و به دنبال
کلماتی برای گفتن حرفم گشتم.گفتم:
بچهها حتماً متوجه شدهاید که من اخیراً کمی کجخلق و حواسپرت شدهام و لابد برای شما خیلی آسان نیست با من حرف بزنید.میخوام بدونید مسئله اصلا به شما مربوط نمیشه،
بلکه من خودم مشکل دارم.
جرات نکردم چیزی اضافه کنم،چون صدایم شروع به لرزیدن کرده بود.در حالی که مطمئن نبودم اصلا حرفم را فهمیده باشند از اتاق بیرون رفتم.
وقتی اندی دقیقهای بعد در حال پس افتادن نزد من آمد،فکر کردم که اصلاً قضیه را نفهمیدهاند.
کسی در مدرسه قلم جدیدش را کش رفته بود.
با خودم گفتم:حالا چه کنم؟من که حال تحمل این مسئله را ندارم.اما یکباره نمیدانم دیوید از کجا ظاهر شد.دستهایش را دور شانه اندی گذاشت و
به آرامی گفت:
|باتربیت|
بیا مامانو ناراحت نکن.
من کمکت میکنم قلم قرمزت پیدا بشه.🙏🇮🇷 پایگاه بسیج محمد رسول الله 🙏🇮🇷 حوزه بسیج ابوذر شهر جدید بهارستان اصفهان 🙏🇮🇷🇮🇷🇮🇷