🌟 🌟۴۷ شهید مدافع حرم محمد حسن خلیلی تمام شب تا وقت صبح نشستیم پای تعریف کردن و خندیدن.رضا شروع کرد از جن و پری حرف زدن،در مورد احضار روح و چیزهایی که شنیده بود،امین و احمد هم به قول معروف روغن پیاز داغ حرف های رضا را زیاد کردند. مهدی بنده خدا کمی ترسید و چندبار گفت:این بحث و تموم کنید. همین حساسیت مهدی جرقه یک شیطنت را به ذهن ما انداخت.فردای آن روز باهم قرار گذاشتیم که مهدی را اذیت کنیم.تصمیم گرفتیم برای شام به رستوران برویم. بعد از شام،موقع برگشت،رضا گفت:یک مقوای سفید بزرگ بخرید،من میخوام روح احضار کنم.مهدی گفت:آقا بی خیال این بحث بشید.اما بچه ها گفتند،ما دوست داریم احضار روح را ببینیم.بین راه،نزدیک یک قبرستانی که پایین روستا بود،امین توقف کرد و پیاده شد.مهدی گفت:تو این تاریکی برای چی تو قبرستون وایسادی؟امین خونسرد گفت.برم یه مشت خاک قبرستون بیارم برای احضار روح.مهدی رفت دست امین را کشید ،و گفت:خاک قبرستون نمیخواد.احضار روح ،پری برای چی آخه؟امین سوار شد راه افتادیم. وقتی پیاده شدیم، بیرون از خانه ایستادیم و به صابر گفتیم برو داخل خانه زیرانداز بیار.هنوز چندثانیه از رسیدن صابر به خانه نرسیده بود که دیدیم صدای دادو هوار صابر بلند شد،تا نزدیک ما دوید.طوری داد و بیداد کرد که همه ی جا خوردیم.رفتیم داخل خانه ،دیدیم پنجره ها باز و تمام خانه زیرورو شده.رضا خیلی جدی نگاهی به همه جا انداخت و گفت:نگاه کنید ،ببینید دزد اومده؟چرخی زدیم و گفتیم،همه جا به هم خورده،ولی چیزی نبردند.رضا سرش را تکان داد و گفت:جن اومده اینجا و به هم ریخته.. صابر گفت :این قدر از دیشب تا حالا گفتید که اومدند سراغمون.رضا گفت:کاری نداره،الان احضارشون میکنم،امین گفت؛برم خاک قبرستون بیارم؟گفتم .،نه بابا بشینیم با همین چیزهایی که هست،احضارشون کنیم. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 https://eitaa.com/joinchat/1323696266Cf68599de56