خورشید آرام می‌چکد از لای انگشتان برج‌ها، بی‌خداحافظی بی‌ دستی در باد. و من در میان عبورهایی بی‌چشم، میان نگاه‌هایی که هیچ‌گاه به دل نمی‌رسند ایستاده‌ام، با سایه‌ای طولانی‌تر از تنهایی‌ام. دیوارها روشنایی را بلعیده‌اند، و گام‌های من آواز دوری‌ست که تنها گوش خودم می‌شنود. چهره‌ها روبه‌رو، چشم‌ها مسافرانی بی‌منظره، قطارهایی بی‌پنجره که از کنار هم رد می‌شوند بی‌تکان خوردنِ حتی برگی در دل‌شان. کسی می‌خندد، کسی در تاریکی تلفنش گم شده، کسی بی‌دلیل می‌گذرد، و من- رنگ آخر خورشید را در سینه دارم؛ نارنجیِ ناباوری. پرنده‌ای می‌گردد دور چراغ‌ها، بی‌خبر از آن‌که آسمان شاید دیگر در ازدحام زمین گم شده باشد. نور نئون می‌لرزد بر شیشه‌های سرد، و تنهایی در انعکاسش شبیه خاطره‌ای‌ست که حتی فراموش شدنش فراموش شده. و من مثل هر غروب، باز می‌آیم تا بی‌صدا در خودم خاموش شوم- بی‌آن‌که جای خالی‌ام برای کسی دلتنگی بیاورد. اما هنوز در دل این سکوت‌های بی‌گوش می‌ماند یک آرزو: کاش چشمی بماند برایم، و بفهمد که رنگ غروب زبان خاموشی‌ست برای دل‌هایی که بی‌واژه با هم حرف می‌زنند. @mohammad_javad_ghiasi