◽️تنش مثل بید می‌لرزید، می‌خواست از شهر فرار کند، آمده بود برای خداحافظی از امام. پرسید: چرا می‌خواهی فرار کنی؟ گفت: حاکم شهر به من نگینی داده برای حکاکی، موقع حکاکی نگین شکست! دستش به من برسد، مرا خواهد کشت! امام هادی علیه السلام فرمود: نترس، خیر است، برگرد خانه. برگشت. مامور حاکم آمد دنبال نگین...