اثر یک کتاب مصباح
دیروز صبح پیام های امام خامنه ای و دیگر شخصیتها درباره وفات آیت الله مصباح یزدی را می خواندم.
خودم هم از شب پیش که خبر وفات ایشان را شنیدم متاثر بودم و چندبار برایشان فاتحه خواندم. روزهای اخیر نیز چندبار با خانواده برای ایشان حمد شفا خوانده بودیم.
خدایش بیامرزد. مردی بود دانشمند و فرزانه و پارسا و راهنما.
من هیچگاه توفیق دیدار ایشان را نداشتم. طی ده سال اخیر چندبار گروههای اندکی از دوستان به دیدار خصوصی شان رفتند و بنا داشتند مرا هم ببرند که من به دلایلی نپذیرفتم.
ولی از آثارشان خوب بهره بردم.
مهر سال 88 با یک بغل کتاب رفتم سر کلاس درس و کتابها را معرفی کردم و گفتم: این ترم مباحثی که خواهم گفت از این کتابها است و شما هم باید هرکدام یکی از این کتابها را کنفرانس بدهید.
تا کتابی را که جلد سبز رنگی داشت نشان دادم یک دختر دانشجو گفت: من که سبز هستم این کتاب مال من.
گفتم: هویت سبز بودن به چیست؟
گفت: روشنفکری و انتقاد.
گفتم: روشنفکری شعاری هستی یا انتقاد عالمانه و محققانه می کنی؟!
افتاد توی تله. گفت: معلوم است که علمی.
همان کتاب از آقای مصباح بود. گفتم: پس این کتاب را کنفرانس می دهی و نقد هم می کنی.
تا متوجه شد کتاب از آقای مصباح است جا خورد ولی نتوانست استنکاف کند.
من هم تا جلسات پایانی ترم به او مهلت دادم و هر هفته از روند کارش می پرسیدم تا از ارائه کنفرانس فرار نکند.
انصافا هم خوب کنفرانس داد. فکر می کنم به او نمره 20 دادم. ولی در پایان کنفرانس گفت: به نظرم آرای ایشان درست است و من نمی توانم نظرات ایشان را نقد کنم.
گفتم: پس خیلی هم سبز نیستی!
پیشتر یکی از آقایان دانشجو گفته بود: من با پدر این دانشجو دوست هستم. پدرش جانباز و همرزم من بوده است. از اینکه دخترش چنین افکاری دارد غصه می خورد.
پایان جلسه کنفرانس به دانشجو گفتم: در کلاس بمان با تو کار دارم.
کلاس که خلوت شد، او و چندتن از دوستانش در کلاس ماندند و من بازهم از کنفرانس خوبی که داده بود نزد همکلاسی هایش از او تجلیل کردم و گفتم: ما مدیون بزرگانی هستیم که برای این کشور زحمت کشیده اند.
گفت: بله در حق آقای مصباح جفا می کنند که او را تئوریسین خشونت می خوانند؛ او دانشمند بزرگی است.
گفتم: یکی مثل آقای مصباح عمرش را برای کار علمی گذاشته تا کشور ما ایران بشود. یکی هم مانند پدر شما از جانش مایه گذاشته و جانباز شده تا فرصت برای نشر معارف الهی و تولید علم در این کشور مهیا بشود.
گفت: شما از کجا می دانید پدر من جانباز است؟!
گفتم: مهم نیست از کجا می دانم. پدر شما و پدران ما برای پیشرفت این مملکت خون دلها خورده اند. نباید این کشور را به زلف چند نفر آدم لجوج که حالا رای نیاورده اند گره بزنیم.
گفت: شما درست می گویید. من دیگر با اینها نیستم.
از جلسات بعد دیدم با حجاب و البته نه با چادر سر کلاس ظاهر می شود.
خواستم بگویم خواندن یک کتاب از آقای مصباح چه اثری می تواند بگذارد. البته آن کتاب هم اخلاقی نبود ولی صفا و اخلاص مولف در خواننده کتاب اثر گذاشته بود.