🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_٣٢
کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس انداز و این چیزها نبود، حتی بهش فکر نمیکرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می کرد رسید نمیگرفت.
برایش عجیب بود که ملت می ایستند تا رسید خریدشان را
نگاه کنند.
می خواست خانه را عوض کند، ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم. حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی
عوض کند. وقتی دید پولش نمیرسد، بی خیال شد.
محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق میگرفت، مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش بر میداشت و کارت را میداد به من. قبول نمیکردم.
میگفت تو
منى من توام. فرقی نمیکنه.
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم.. از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شم اقتصادی ندارد. اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم.
از وضعیت اقتصادی اش با خبر بودم برای همین قید بعضی از تقاضاها را می زدم.
برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمی گرفتیم، اما بین
خودمان شاد بودیم.
سرمان می رفت هیئتمان نمی رفت رأیة العباس چیذر دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم عام غروب جمعه ها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی، هیئت گودال قتلگاه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌
#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿