🔹دستنوشته حجت الاسلام احمد پناهیان در کنار نیروهای جهادی قرارگاه جهادی ربیون،هیئت محبین اهل بیت علیهم السلام __________________________________ 🔸ششمین سالگرد حضور شهدای پرنام و آوازه والفجر ۸ در دانشگاه پزشکی اراک بود. راننده تو محوطه پیادم کرد و رفت. منتظر بودم بچه های بسیج بیان دنبالم آخه نمیدونستم باید کجابرم . ۱۰ دقیقه گذشت، صدای خوندن و مداحی از دور توجّهم رو جلب کرد. تازه متوجه شدم همینطور که قدم میزدم، به مزار شهدای دانشگاه نزدیک شدم... دم غروب و هوا بهاری و نم بارون، هر از چند گاهی صورتمو تر میکرد. خیلی نگذشته بود، بالاخره بچه های بسیج که حسابی از زودتر از موعد رسیدنم تعجب کرده بودن، با کلّی ابراز شرمندگی اومدن و منم که حسابی از کنار شهدا بودن کیف کرده بودم، موضوع رو عوض کردم و خلاصه نماز و بعد مراسم و منبر و... یه گعده بعداز منبر تو اتاق به قول بچه ها وی آی پی...! راه افتادم. آقا سعیدپیرایش زحمت هماهنگی ماشین تاکسی برای رفتن به خوزستان رو کشیده بود. راه که افتادیم، شام رو تو ماشین جاتون خالی خوردم و کم کم سر صحبت باز شد... میشه قبل از اندیمشک بریم پلدختر؟... نقشه رو از رو موبایل نشونم داد و گفت باید از یه جایی از اتوبان بعد از خرّم آباد کلّی برگردیم منم بیخیال شدم و برا همون ادامه دادیم. کم کم ساعت حدود سه و نیم نیمه شب شد. حسابی چرتم گرفته بود. خوب ماشین علی القاعده تکون داشت. هی از خواب میپریدم. ولی انقدر خسته بودم که حال پی جویی جاده رو نداشتم. بار آخر که یهو پریدم، دیدم تو شهریم. یه جورایی مطمئن شدم اندیمشک رسیدیم، ولی خیابونا غریب بود... زود رفتم سراغ تابلوی مغازه ها. پرسیدم اینجا پل دختره؟ راننده گفت مگه شما نمیخواستی بیای همین جا؟ حسابی جا خوردم! گفتم آخه دیدم مسیر کمی دور میشه منصرف شدم. حتی به سید هم پیام دادم، اونم دیگه منتظرم نبود. گفت خلاصه اومدم، کجای پل دختره دوست شما؟ نمیدونستم... پیاده شدم و شروع کردم توی شهر که عین جنگ زده ها شده بود، پرس وجو کردن از نگهبانها و یگان ویژه و... خلاصه هرکی دیدم جای بچه های سپاه رو پرسیدم. چهار پنج جا رو نشونم دادن، همه رو گشتم اونجا ها نبود. آخه بچه های سپاه همه جا بودن. دیگه پاک ناامید شدم، سید هم که جواب تلفن نمیداد... گفتم بریم. اومدیم از شهر بریم بیرون، زیرلب گفتم آقا مهدی (لطفی نیاسر) سیدمصطفی، داداش یه کاری کنید تا اینجا اومدم دست خالی نرم... دوسه کیلومتری از شهر بیرون رفته بودیم که سید خودش زنگ زد و خلاصه شهدا رو مونو زمین نزدن. آقا سید ابالفضل که حسابی خسته از یه کار سخت گل روبی از منازل بود، با ما همراه شد و رفتیم اندیمشک و پادگان زین الدین... 🔹ادامه دارد .... 🔸https://instagram.com/rebbiyyoon?utm_source=ig_profile_share&igshid=2lt59xg4z4e9 🔸https://eitaa.com/Rebbiyyoon 🔸http://eitaa.com/mohebbin_net