نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم سرباز آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود ، اشاره کرد بیا .
چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم .
چشمم که به صورت محمدحسین افتاد ، آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت .
فقط اشک میریختم .
او در تابوت را بست ، اما من دیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم .
سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون امدم .
حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم .
نمیدانم کی خوابم برد ، در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت :« محمّدرضا ! خیلی نا آرامی .مگر چی شده که اینقدر بی تابی میکنی ؟! مگر خودتان دنبال این چیز ها نبودید ؟ حالا که ما رفتیم حسادت میکنید؟!»
خواستم سوالی از او بپرسم که از خواب پریدم .
خوب به اطرافم نگاه کردم...
خودم بودم و تاریکی شب🌘
♦️به روایت از "محمدرضا مهدی زاده"
#ادامه_دارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹