┄┅══🔹🍃🌸🍃🔹══┅┄
🍽 جلسه فرماندهان بود. بعد از
شام هر چه به ابراهیم گفتند که
بیا و برایشون دعای توسل بخوان
قبول نکرد، او با ناراحتی میگفت:
من دعای خودم را خواندم!
👥 جلسه به پایان رسید و همه آماده
بازگشت به محل قرارگاه و لشکر ها شدند.
حاج حسین میگفت: وقتی سوار ماشین
شدیم و حرکت کردیم، یک بسته را به
ابراهیم دادم و گفتم: برایت نان و
کباب آوردم!
💢 ابراهیم همین طور که پشت فرمان
نشسته بود، نان و کباب را از من گرفت
و با دست دیگر از شیشه ماشین به
بیرون پرت کرد! بعد هم گفت: من با
بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم.
بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند.
⚡چیزی نگفتم ، ابراهیم چند لحظه بعد
گفت: تمام ما بسیجی هستیم، وای
به روزی که غذای بسیجی و فرمانده
تفاوت داشته باشد، آن موقع کار
مشکل می شود.