بسم الله الرحمن الرحیم 🔴 مستند داستانی (2) نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 💠 «قسمت اول»💠 «نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانال جایز نیست.» معمولا بعد از هر ماموریتی، حداقل سه روز مرخصی بهم میدن. حالا جای گفتن نداره اما تا حالا خیلی کم استفاده کردم. ولی ماموریت افغانستان جوری بود که خیلی حساس بود و به خاطر عدم شناخت دقیق اطلاعاتی خودم نسبت به اونجا و اینکه حتی خانمم هم نمیدونست کجا رفتم و میزان دسترسی بسیار محدودی که داشتم و همه کارها روی کول و گردن خودم بود و محتوای خود ماموریت که از نوادر پرونده های برون مرزی ما محسوب میشد، خیلی خسته شده بودم. معمولا وقتی از خستگی حرف میزنم، منظورم اینه که هم فکرم درد میکرد ... هم جسمم دوباره مجروح شده بود ... و هم از نظر روحی نیاز به یه رفرش حسابی داشتم! بخاطر همین با خانوم بچه ها قرار گذاشتیم که یه شب شاهچراغ بریم ... یه شب بریم نماز آیت الله سید علی اصغر دستغیب ... یه شب خدمت آیت الله ایمانی باشیم (که البته به خاطر وخامت حال ایشون، ملاقات نمیدادند) و اینکه شنبه بریم حسینیه سیدالشهدا و یه دل سیر استفاده کنیم. حتی قرار مشهد هم با دو سه تا از رفقا گذاشتیم که بخاطر مدرسه بچه ها مالونده شد و رفت! بگذریم... جلسه سید انجوی نژاد بودیم. بسیار صفا کردیم. جلسه تموم شد و حدودای ساعت 9ونیم بود که واسه خانمم پیامک زدم گفتم بریم! خانمم هم بعد از مدت ها تونسته بود بیاد و استفاده کنه. از بابت این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون متاهل ها میدونن که: بدترین تفریح برای یه مرد خانواده دوست اینه که همه با همه کَسِشون باشن و اون با کسی نباشه! سوار ماشین شدیم ... اون شب شام با من بود. پسرم طبق معمول اسم پیتزا آورد و خانمم هم طبق معمول گفت من که معمولا حرفی ندارم و کلا هر چی پسرم بگه! خب وقتی اینجوری میگه که حرفی ندارم و هر چی بقیه بخوان، ینی آره ... ینی پیتزا میخوام ... ینی خوبشم میخوام ... ینی رست بیفش هم میخوام ... ینی سیب زمینی سرخ کرده و سس تند و نوشابه مشکی و یه ظرف سالاد شیرازی هم جفتش باشه وگرنه خودت میدونی! ... همین ... نظر خاصی ندارم ... اصلا کلا هر چی خودت و پسرت خواستین من و دخترم هم یه کوچولو همراهی میکنیم ... رفتیم در مغازه پیتزایی ... سفارش دادم و همونجا قدم میزدم... خانم صندوق داره اینقدر بد نگاه میکرد که یه لحظه فکر کردم شناخته منو! بعدش هم فکر کردم شاید براش آشنا هستم ... آخرش هم گفتم شاید اینم بعله و خیلی به سوژش شبیهم و حالا داره آنالیزم میکنه! فکرم مریضه ... دست خودم نیست ... فکر میکنم همه مثل خودم آره ... دیگه کم کم داشت آماده میشد که دیدم پسرم اومد داخل و گفت: «بابایی مامان میگه چرا گوشیت خاموشه؟ بیا که کارت داره!» یه نگاه به گوشیم انداختم ... بعد از اینکه واسه خانمم پیام داده بودم، خاموش شده بود ... پیتزاها را گرفتیم و رفتیم تو ماشین! خانمم با طعنه گفت: «مثلا خاموش کردی که واست زنگ نزنن؟ میخوای امشبو کلا با هم باشیم و کسی مزاحمت نشه؟ یه وقت دوست جونات نگرانت نشن! یه وقت ندونن ماموریت به کی بدن!» نه خودم ... و نه مرحوم پدرم ... و نه احتمالا پسرم ... هیچکدوممون حریف زبون زنامون نشده و نمیشیم و نخواهیم شد! الان باید چی میگفتم؟ دیدم چه بگم آره و چه بگم نه؟ در هر دوحالتش جالب نیست! بگم آره که دروغ گفتم ... بگم نه که .... گفتم: «وای عجب بوی پیتزایی میاد! چه پیتزایی بزنیم امشب!» ماشین روشن کردم و حرکت کردم ... به خاطر اینکه یه کم فضا تلطیف بشه، شبکه معارف رادیو را زدم ... کلا وقتی خدا نخواد باهام حال کنه، هیچ غلطی نمیتونم بکنم! همون لحظه یه حاج آقای پیرمرد خوش ذوق و خوش صدایی داشت حدیث از پیغمبر میخوند که: هر کس واسه همسرش کم بذاره و بهش بی توجهی کنه و خلاصه اذیتش بکنه و این چیزا ... مورد عنایت فرشته ها و ملائک قرار میگیره و دهنشو آسفالت میکنن و خلاصه هم فیها خالدونش یادآوری میشه! دیدم به سنگ زدم ... دستمو آروم بردم به طرف رادیو که مثلا بزنم شبکه دیگه ... که فقط با یه عکس العمل خانمم مواجه شدم ... عکس العملی که بارها از سکوت مرحوم رفسنجانی و اعتراضات خاموش ملت اوجکه شمالی و یه دقیقه سکوت ملت حاضر در تشییع جنازه پاشایی سهمگین تر و خطرناکتر و بدتر بود ... خانمم یه نفس خییییلی عمیق کشید و به حالت یه آه کشیییییده و معنادار بازدم فرستاد! دیگه فکر نمیکنم لازم باشه ترجمش کنم ... فقط میتونم بگم که مراسم بنده تا سه روز ... صبح و عصر ... برای خواهران بزرگوار و برداران ایمانی برگزار شده ... و ضمنا وسیله ایاب و ذهاب برای عزیزانی که از راه های دور و نزدیک تشریف آرودند مهیا میباشد! روحم شاد و راهم پررهرو باد! 💠 ادامه دارد... @seyednaseri ♦کانال دلنوشته های یک طلبه: @mohamadrezahadadpour ♦ادمین: @hadadpour @mohsenriazi