امام رضا وقتي ميخواست از مدينه حركت كنه سمت توس، به آشناها، اقوام، گفت: همه جمع بشيد پشتِ سَرِ من گريه كنيد، گفتن: آقا! خودتون فرموديد گريه پشتِ سَرِ مسافر خوب نيست. فرمود: بله، اما اون مسافري كه قصدِ برگشتن داشته باشه، من ديگه بر نمي گردم… اما يه جايي كربلا ابي عبدالله به جاي اينكه بگه گريه كنيد، فرمود: زينب جان! گريه نكن… چرا؟ منظور اين بود كه: زينب راه زياده، گريه هات رو بذار برا كوفه و شام… فرمود: اباصلت! اگه ديدي عبا رو سرم كشيدم بدون به من زهر دادن... اباصلت ميگه اومد بيرون ديدم عبا رويِ سر كشيده “خَمْسین مَرَّة” پنجاه بار روي زمين نشست و بلند شد، صدا ميزد: جگرم داره ميسوزه، فرش ها رو جمع كن اباصلت، اباصلت ميگه: همه ي فرشها رو جمع كردم، در و پنجره ها رو هم امام فرمود ببند، بستم، ميگه: مثلِ مار گزيده ها دورِ خودش مي پيچيد، هي بلند ميشد مي اومد پشتِ پنجره بيرون رو نگاه مي كرد، گفتم: آقاجان! كاري داريد؟ مي خواهيد پنجره ها رو باز كنم؟ فرمود: نه، اباصلت! هر پدري آرزو داره موقع جون دادن بچه اش كنارش باشه، چشمِ انتظارم جوادم بياد… قربونِ تو غريب نواز برم كه غريبانه كشتنت، قربونِ تو مهربون برم كه مظلومانه كشتنت، اباصلت ميگه: تا چشمم به جوادالائمه افتاد، حجره رو نشونش دادم، واردِ حجره شد، تا چشمِ امام رضا به آقا جوادالائمه افتاد، از جا بلند شد، ميوه ي دلش رو در آغوش گرفت، هي پسرش رو مي بوسيد، بابا من منتظرت بودم، لحظه ي آخرِ عُمرِ منه” من يه اشاره كنم” بله هر پدري آرزوش اينه لحظه ي آخر پسرش بياد بالا سرش باشه، اما بميرم كربلا، كربلا… وقتي ما مسلمونا وارد قبر ميشيم، صورتِ ميت رو طرفِ قبله مي كنيم، ميگيم: “اللّٰهُمَّ عَفْوَكَ عَفْوَكَ عَفْوَكَ” مذهبِ ما ميگه، دينِ ما ميگه… امام رضا ميگه: پسرم، وقتي وارد قبر ميشي، اون زماني كه ميخواي بَندِ كفنِ من رو باز كني، ياد كن اون آقايي كه وقتي زين العابدين واردِ قبر شد... كدام كفن كه بخواد بند رو باز كنه، كفن كه نداره، بايد صورتِ بابا رو، رو به قبله كنه، اما بابا سر در بدن ندارد… بذار يه روضه‌ی دلي بخونم برات: وقتي يه نفر از دنيا ميره، يكي مياد بالا سرش دست رو چشماش ميكشه، چشماش رو مي بنده، رقيه ديد امام زين العابدين نتونست چشماي بابا رو ببنده، لذا گفت: بابا! اينقدر دنبالِ سرت ميام، اين كاري كه برادرم نتونست انجام بده خودم انجام ميدم، بابا! تويِ تشت چشمات باز بود، بالاي نيزه چشمات باز بود، بابا! نتونستم كاري كنم، اون شب كه اون مرد مسيحي اومد سرت رو برد چشمات باز بود، اونجا هم نتونستم كمكت كنم… اما اينقدر دنبالِ بابا اومد، اينقدر گريه كرد، تا تويِ خرابه، به بابا رسيد، دست گذاشت رويِ چشم هايِ بابا، گفت: بابا! اومدم چشمات رو ببندم، بابا! كارِ ناتمامِ برادرم زين العابدين رو تمام كردم، اما بابا يه كارِ ديگه هم دارم، يه كارِ ديگه هم علي اصغر داره، بابا! ديدم ميخواستي لبهاش رو ببوسي، اما حرمله به تو اجازه نداد بابا، بابا! لب هام رو ميذارم رويِ لبهات، بابا! ميخوام، عقده هاي علي اصغر رو خالي كنم… تا لب ها رو رويِ لبهاي بابا گذاشت، ديدن صدايِ اين نازدانه قطع شد، هجوم آوُردن داخلِ خرابه... يكي گفت: شايد قهر كرده، يكي گفت: شايد غش كرده، هر چي صدا زدن ديدن جواب نميده، سر يه طرف، دخترِ كوچلويِ ابي عبدالله يه طرف... همه بگيد: حسين… 🔶 جهت دریافت بیش ۱۰۰۰ محتوای تبلیغی به کانال زیر مراجعه فرمایید👇👇 💠 @mohtava_tab