🍁🍁🍁🍁
#داستان_شب
قسمت بیستم🍃
راز میان چشم ها 💕
عزیز :هاشم؟ هاااشم
کتاب و پرت کردم اونور و سرم و از بوم آوردم تو حیاط و گفتم :جونم عزیز؟
عزیز :مگه کری؟ کلی صدات زدم
+ببخش حواسم نبود
عزیز :شام نمیخای؟
+ن، اشتها ندارم
عزیز :باز رفته بودی ساندویچی؟
+نه جون عزیز، سیرم کلا
عزیز سری تکون داد و زیر لب چیزی گفت و رفت
دوباره کتاب و برداشتم و مشغول خوندن شدم
(اسلام دین حق است و پایبند به حق، هرچه که با فرامین الهی مخالفت کند دشمن درجه اول خدا و اهل بیت او خواهد بود..
غرق خوندن بودم که پنجره اش باز شد
+یا خدا اومد
کتاب و انداختم یه سمت دیگه و ناخودآگاه دستی به موهام کشیدم. منتظر خیره به پنجره بودم که دیدم اومد نشست لب پنجره و به آسمون خیره شد
حتی جایی که ماه قرار داشت و انگار میدید. چند دقیقه ایی خیره آسمون شد و بعد دوباره رفت تو اتاق.
دوباره کتاب و برداشتم که بخونم اما اصلا تمرکز نداشتم. چند خطی هنوز بیشتر نخونده بودم که دیدم در پشت بوم و باز کرد و اومد روی بوم
دستش هم یه بوم نقاشی بود
آروم آروم حرکت میکرد و بوم و با خودش میکشید. تا اینکه رسید به لبه ی بوم و دقیقا سر جای همیشگی ش که اوندفعه نشسته بود ایستاد
از توی جیبش ضبط صوت کوچیکی درآورد و بعد چند دقیقه آهنگ ملایمی پخش شد.
(بیا که از سنگ ناله خیزد
دوباره بگوید دوستت دارم)
همراه با آهنگ قلموش و درآورد و چیزایی روی بوم میکشید.
اونقدر محو آهنگ و رفتاراش بودم که زمان و به کل از دست دادم
بدون هیچ حرکتی بهش نگاه میکردم
یک لحظه به خودم اومدم که دیدم انگار داره به من نگاه میکنه
باورم نمیشد دقیقا به صورت من خیره شده بود. مثل اینکه منو میدید. ناخودآگاه از جام بلند شدم و اومدم نزدیک تر. اما اون هنوز به جای قبلی من
نگاه میکرد. شوکه از این ماجرا بودم و متوجه نشدم که کی وسایل شو جمع کرده و رفته بود
اونقدر نگاه کردنش داغ و تازه بود که حس میکردم داغی نگاهش روی صورتم مونده...
#ادامه_دارد....
#نوسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan