🍁🍁🍁🍁 قسمت بیست و هشتم🍃 ماهگل تموم بدنم کوفته و زخمی بود. نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته. سه روز بود که دست این عوضیا افتاده بودم و خبری از بیرون نداشتم. لابد تا الان مامان کلی خودش و عذاب داده. اون لحظه که ساک و هاشم بهم داد نمیدونستم باید قبول کنم یا نه. اما حسی ته قلبم راضی نمیشد تنها بزارمش فکر میکردم وقتی اوضاع آروم شه میاد و ساک و ببره اما حتی فکرشم نمیکردم اینجا قراره اسیر بشم یا حتی به این حد با اون کمربند های لعنتی شون کتکم بزنند. بیشتر از کتک زدن از خودشون میترسیدم. میترسیدم بلایی سرم بیارن. منم که نه چشمی داشتم برای دیدن نه قدرتی برای دفاع کردن از خودم. توی همین افکار بودم که صدای در انفرادی بلند شد و بعد صدای بلند داد هاشم اومد هاشم :چیکار کردی باهاش عوضی؟ انگاری داشت با یه نفر حرف می‌زد و منو میدید. ناخواسته از ترس از جام بلند شدم و چسبیدم به گوشه دیوار مشفق :هی هی هی، آروم تر اینجا انفرادیه ها مگه نمیبینی خانم دارن استراحت میکنن؟ هاشم :ماهگل خانم؟ صدای منو می‌شنوید؟ حالتون خوبه؟ و پشت بند گفت :تقصیره منه که همچین بلایی سرت اومد، تقصیره منه احمقه با تصور کردن حال نگرانش آروم گفتم :من خوبم، نگران نباش همون لحظه مشفق گفت :خیله خوب بسه، فقط بگم اگه میخای از این حال و احوالاتش بد تر نشه بگو رفقات کیان، تا ما هم دست از سرش برداریم با شنیدن این جمله انگار یه سطل آب سرد روم ریختن. مطمعن بودم که با دیدن حال و روزم آخر به حرف میاد. میخاستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد وگفت :اول میخام باهاش تنها صحبت کنم مشفق :تو چی فکر کردی پسر؟ فکر کردی اینجا یه زندونه معمولیه که ساعت ملاقات بهتون بدیم؟ هاشم :میخای بگم با کی بودم یا نه؟ اگه میخای بزار دو کلام باهاش حرف بزنم مشفق ساکت شد و بعد صدای پا شنیدم و نزدیک شدن کسی. ناخداگاه چمباتمه زدم تو دل دیوار و صورتم و گرفتم و گفتم :به من دست نزن... .‌‌ @mojaradan