#داستان_شب
⚜قسمت بیست و یکم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
+اینش دیگه مشکل شماست، باور شما دست من نیست
_خوب بلدی نقش بازی کنی
_من به چه زبونی به شما بفهمونم که اصلا رابطه ایی بین و من و شوهرت نیست؟
همون لحظه عمران از باغ زد بیرون و متوجه من و اون خانم شد.
برگشتم به سمت همون دختر و گفتم :اون پسر و میبینی؟ اون کسیه که من بهش علاقه دارم، میتونی بری ازش بپرسی، من خونه خراب کن زندگی کسی نیستم، اصلا اینطوری تربیت نشدم، زندگی خود من روی هواست، حداقل توی این مورد با هم مشترکیم
سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
خواستم فضا رو عوض کنم که گفتم:معلومه خیلی دوسش داری!
برگشت سمتم و با غم گفت :اون نداره، نه من، نه آرش و
+آرش؟
_پسرمون
دیگه واقعا از تعجب داشتم میمردم. این بشر عجب مارمولکی بود.
چطور میتونستم زن یک مرد زن و بچه دار بشم؟ چقدر قشنگ همه چیو مخفی کرده بودند!
+من نمیدونستم عماد بچه داره!
_هیچ کی نمیدونه، سه ساله ازدواجمونو مخفی کردم فقط واسه اینکه باباش از ارث محرومش نکنه، از نظر اونا من یه دختر بی اصالتم
باورم نمیشد.
برگشت سمتم و گفت :تو رو خدا زنش نشو، من طاقت دربه دری رو ندارم، اگه تو زنش شی منو دیگ حساب نمیکنه اونوقت بایه بچه دو ساله حیرون و اواره میشم
دلم به حالش سوخت. چرا من باید اسباب نجات همه ی زندگی هاشون بشم؟
دستش و گرفتم و گفتم :من بمیرمم زنش نمیشم نگران نباش
لبخند تلخی زد و دستمو فشار داد.
خواستم اسمشو ازش بپرسم که با ضربه ی دستی به شیشه ماشین به طرف پنجره برگشتم
عمران پشت شیشه بود.
به همون دختر گفتم :من باید برم، نگران چیزی نباش همه چیز درست میشه
اشکش و پاک کرد و گفت :معلومه خیلی دوست داره
و به عمران اشاره کرد.
خندیدم و در و باز کردم که گفت :این شماره منه، اسمم مژده است، کاری یا اتفاق مهمی پیش اومد ممنون میشم بهم بگی
کارت و ازش گرفتم و گفتم :به سلامت
ماشین و روشن کرد و رفت و من موندم با چشمای پرسشگر عمران
#ادامه_دارد....
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan