⚜قسمت بیست و نهم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 فصل دوم💞 با ریختن یه سطل آب یخ از اغما بیرون اومدم. زیر چشمام به شدت درد میکرد و بدنم... بدنم انگار زیر کامیون مونده بود! وقتی چشمامو و کامل باز کردم چهره خشمگین یاسر روبه روم نقش بست و پشت سرش آقا که توی هاله ایی از دود سیگارش فرو رفته بود نفسم به سختی بیرون میومد و همین باعث شد به سرفه بیوفتم توجه بقیه بهم جلب شد و یاسر به طرفم اومد و دستش و توی موهام انداخت و به طرف خودش کشید و با غیض گفت :اشغال بی ناموس، بیدار شدی ها؟ و موهامو می‌کشید و دائم جمله ی با دستای خودم خفت میکنم و تکرار می‌کرد نایی نداشتم برای اعتراض کردن چهره نگران بهشته جلوی چشام بود و قلب و روحم نگران اون که الان توی اون شهر غریب چیکار میکنه؟ آقا به سمتم اومد و دستش و گذاشت روی شونه یاسر و مانعش شد یاسر به ناچار از کتک زدن من دست کشید و عقب رفت آقا ته سیگارش و زیر پاش له کرد و روی صندلی روبه روم نشست چشمام به زور باز مونده بود و خواب شدیدی از درد وجودمو گرفته بود +کجا گفتی بره.؟ از لای چشمام به سختی قیافه سرد آقا رو دیدم اما جوابی نداشتم! خودشو کشید به سمتم و گف :هرچیزی تاوانی داره پسر جون، دلم نمیخاد تاوان کاراتو عزیزات بدن میفهمی که؟ ذهنم به سمت بابام رفت این حیوونا به هیچکی رحم نمیکنن چه برسه به یه پیرمرد ضعیف و مریض اما من نمیدونستم واقعا کجاست! نمیدونستم و همین آتیشم میزد! _من... نمیدونم یاسر غیضکی داد زد :تو غلط کردی که نمیدونی، بی ناموس عوضی و به سمتم یورش برد که آقا جلوشو گرفت +باشه پسر جون، مجبورم کردی به شیوه خودت باهات رفتار کنم و به یاسر گفت :بیارش تو... با نگرانی از تصور چیزی که قراره ببینم آب دهنمو قورت دادم و خیره شدم به در... ادامه دارد @mojaradan