#داستان_شب
🍁🍁پریسا 🍁🍁
🍂قسمت چهارم 🍂
_اومم بگو
+میگم چیزی برای نهار خوردی؟
_مامان فراموش کردی اینجا ایرانه؟ الان وقت عصرانه ماست، تازه من خیلی وقته بزرگ شدم
+اوه ساری دخترم، حواسم نبود
آره حواست نبود و نیست. حواست بند اون شوهر کثافتته! که تو رو ازم دزدید. چقدر سخته تصور اینکه پانزده سال عمر نوجوانیم توی یه توهم زندگی میکردم.توهم اینکه توبه من، و بابا متعهد بودی!
_شاید تا ماه آینده بیام ایران! مجید برای پروژه جدیدش باید چند نفر و ببینه. از همین الان هیجان دیدنت و دارم
بیچاره پریسا.. باید قبول کنم اگه پروژه ایی هم نبود باز هم یادی از من میکردی؟
_نمیخوای چیزی بگی؟ خوشحال نشدی؟
چی باید میگفتم؟ لعنت به دنیایی که باید توش دائم تظاهر کنی
+امیدوارم زود ببینمت
_غمگین به نظر میای چیزی شده؟
غمگین؟ من خیلی وقته با غم حل شدم! اما انگار برای مامان چیز جدیدیه!
_نه فقط خسته م
+اوه عزیزم فکر کنم باید زود قطع کنم که استراحت کنی
آره زودتر تمومش کن مکالمه ضجراور مادر دختری مونو!
_مواظب خودت باش عزیزم مجید صدام میزنه، فعلا هانی
و بدون شنیدن خداحافظی من قطع کرد!
گور بابای مجید..
گوشیو پرت کردم توی کولمو ادامه دادم
فقط باید ادامه داد.
ادامه دادن برای تموم شدن. آخرش یه جا تموم میشه! باید تموم بشه! و کاش زودتر بیاد روزی که زیر خاک سزد لازم نباشه به هیچکدومتون فکر کنم
#ادامه_دارد..
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan