مجردان انقلابی
#رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_سی_و_سه🎬 نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه. گفته بودیم پروتئین درمانیه
📚 🎬 می دیدم منوچهر چطور آب میشه... از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جم بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم.... می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه بخورم چرا لیوان آب رو زودتر دستش ندادم... چرا از نگاهش نفهمیدم درد داره... هرچی سختی بود با یه نگاه می رفت. همین که جلوی همه بر می گشت می گفت: «یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ». خستگیام رو می برد... می دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد.... گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم... بدترین روزا رو با هم خوش بودیم... از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون... 《یک جوك گفت از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت... منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت... فرشته گفت: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...! و منوچهر پقی خندید. (خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟ خوب نیست این حرف ها!) بارها شنیده بود..... برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت (یک آدم خوب...) اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...! گفت: تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند....!!! و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی خالصم !》 ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران @mojaradan