🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان تواب💗 ۴ هادی شروع به اذان گفتن کرد و همه میگفتند به به چه صدای داره و از این جور تعریفها بعد نیم نگاهی به من میکردند. من هم خجالت زده سرم رو پایین انداختم. دلم میخواست زمین وا بشه من برم توش... بعد از نماز هادی اومد کنارام با صدای نسبت اند بلند گفت: _محمد اگه میخوای اذان گفتن رو بهت یادت میدم؟ همین جمله باعث شد یقه اش رو بگیرم وعصبی داد بزنم _من بلد بودم تو باعث شدی هم چی یادم بره! پدر هادی اومد جلو و گفت: _واقعا که محمد چرا اینجوری میکنی؟ جواب محبت با بدی میدی؟ پسرم میخواد بهت اذان رو یاد بده چرا اینجور میکنی؟ یقه هادی ول میکنم در حالی که آثار خشم روی صورتمه بدون هیچ حرفی به سمت در مسجد میرم. باز هم کسانی تو مسجد بودن مرا به خاطر رفتارام سرزنش و هادی رو به خاطر کارش موردتعریف قرار دادن. صدای بابام میشنیدم که داره از بابای هادی به خاطر رفتار من معذرت خواهی میکنه. چقدر از این آدم ها مثل هادی و پدرش بدم میاد،بخصوص از مردمی که فقط میخوان با حرف از کسی تعریف و تمجید کنند یا تخریب... این مردم با حرفاشون یکی مثل هادی رو بالا میبرن و یکی مثل من رو زمین می زنن. وارد حرم امام رضا(ع)میشم... این اولین سفری بود که مسافر مشهد بودم. نه برای زیارت برای کشتن یه نفر! البته دیگه اعتقادی ندارم... اما نمیدونم چرا از بودن در اینجا آرامش داشتم. سال ها پیش پدرم تو حادثه رانندگی از دست دادم،اون زمان من 8سالم بود... آرزوی یه زیارت امام رضا به دل ش بود. همش میگن باید بطلبه! کدوم طلبیدن؟؟! لابد من رو برای کشتن اون مرد طلبیده؟ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸