🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۳ _ چته روانی... _ دارم میرم.راستی اذان صبح بیدار باش که ساعت ورود و خروجشون رو بدونی... باید کاری کنی تا بهش نزدیک بشی... _ بای... +صبرکن.ببینم.چی.گفتی +نزدیک بشم؟ _آرره ... +نزدیک بشم که چی بشه؟؟ _خودت بعدا میفهمی... ( دو قدم سمتم برداشت کنار گوشم به طور پچ پچ گفت: _یه سری اطلاعات میخوایم که باید به دستش بیاری... +کسی در این مورد چیزی نگفت.... _الان که فهمیدی! بادستم.هلش.دادم.عقب... +باشه حالابرو بیرون که حوصله اتو ندارم... _بای.عزیزم... درو که بست خودمو روتخت پرت کردم... ساعت گوشیم نیم ساعت قبل اذان تنظیم کردم و چشمهامو بستم... نمیدونم.چه قدر درخاطرات غرق بودم که خوابم برده بود... با صداي زنگ ساعت بيدار شدم ؛ دست و صورتم شستم و از اتاق بيرون رفتم. نميدونم نازنين بيدار شده بوديانه! برام.اصلاً اهمیتی نداشت. وارد آسانسور که شدم ؛ همين كه خواستم دكمه رو بزنم حاجی و دخترش وارد آسانسور شدند. حاجی باز بامهربونیو لبخند گفت: _سلام محمد جان +سلام _مثل اینکه قسمت شده تا با هم بریم حرم نمیدونستم چی بگم گفتم: +بله انگار! ( دخترش که سلام داده بود با تکان دادن سرم جوابشو داده بودم سر پایین باگوشیش مشغول بود،باصدای آرومی که می‌خواست من نشنوم...) _آقاجون دایی پیام داد گفت پایین منتظرمونه _باشه دخترم. @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸