🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۲۵ شما هم که حتما باز میرید حرم؟ _نه ؛ این بار مقصد خرید هست و در رکاب اهل منزلیم. همون موقع صدای نازنین امد _داداش شما هم با ما میایید؟ فقط نگاهش کردم! _داداش سوجان خواست منم باهاش برم خرید منم که تنها بودم قبول کردم الان هم داریم میریم شما هم با ما میایید؟ هنوز عصبانیتم فرو کش نکرده بود خواستم سریع بگم: _نه ؛ کاری به شما ندارم بهتره هم تو ؛ و هم تمام کسایی که براشون کار می کنی برید به جهنم من با شما هیچ جا نمیام. ولی افسوس که دستم بسته بود افسوس که تهدیدشون کار ساز بود و این ترس که شاید به خانوادم آسیب بزنن بدجور به جونم افتاده بود. پس فقط سکوت کردم... نگاهم به نازنین بود ولی فکرم جای دیگه که با صدای گرم و آروم دختر حاجی به خودم امدم _سلام مخاطبش من بودم ؛ ناخواسته پیش پاش بلند شدم و سرم انداختم پایین جواب سلامش رو مثل خودش آروم دادم. همون موقع حاجی امد و گفت: _بابا ؛ سوجان کاری پیش امده و من نمی تونم با شما بیام یا خرید رو بگذارید برای فردا یا شما با خواهر آقا محمد برید منم خودم رو بهتون میرسونم. نازنین که خیلی زود خودمونی شده بود روبه حاجی گفت: _حاج آقا داداش هم میتونه با ما بیاد تا تنها نباشیم. صدای دختر حاجی امد که گفت: _نه نیازی نیست مزاحمشون بشیم حاجی هم تایید کرد ولی مگر نازنین بی خیال میشد؟؟ _حاج آقا داداش که تنهاست ماهم که یه مرد همراهمون باشه بد نیست اگر مشکلی ندارید تا داداش همراهمون باشه خیالمون راحت تره! حاجی که ناچار شده بود و زشت میدونست بخواد دوباره مخالفت کنه قبول کردو رو به من تشکری کرد. _آقا محمد من کارم رو زود تموم میکنم و میام سمتتون ولی اگر کاری ندارید تا با خانم ها برید فقط یه شماره هم به من بدید که بتونم پیداتون کنم نگاه ها سمت من بود. _باشه حاجی باهاشون میرم خیالت راحت ؛ برو به کارت برس. شمارم رو دادم به حاجی وبا خانم ها راهی شدیم. @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸