🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۸۵
سخنرانی حاجی.که.تموم.شدکم کم مسجد هم خالی شد و بیشتر مردم رفتند فقط حاجی و دایی و چند نفری از بچه های هیئت بودن که دور هم جمع شدن منم که زیاد با بقیه آشنایی نداشتم کنار روجا نشسته بودم.
_عمو شما بچه دارید؟
وروجک طوری این سؤال رو ازم پرسید
که باعث خنده ام شد ...
خندیدم ؛ تصورش هم قشنگ بود.
_نه عمو جان ولی....
با صدای حاجی بلند شدم
آقامحمد
امشب کلی زحمت.دادیمو.خسته.ات.کردیم
_نه حاجی اصلاً اتفاقا خیلی هم خوب بود
بچه های هیئت هم اومدن همه.شون با گرمی و صمیمیت سلام کردن و شروع کردیم به جمع جور.مرتب.کردن وسایلهایی که برای مراسم اورده بودن ساعاتی که کنارشون کار میکردم اصلا سرعت گذر زمان رو متوجه نشدم.
احساس میکردم رفتار دایی هم کمی باهام فرق کرده ولی برام اهمیتی نداشت.
بعد از پایان کار هئیت حاجی و روجا رو رسوندم به خونه و خودم راهی خونه شدم.
گوشیمو.برداشتم.که.روشنش.کنم
به محض روشن کردن گوشیم.چندین پیام و چندین بار تماس از نازنین داشتم که بی اهمیت رد شدم.
_آقا کمال...
_جانم حاجی...
_چیزی شده؟
امشب رفتارت کمی فرق نداشت؟
یعنی منظورم اینه با آقا محمد...
_حاجی میدونی که من خیلی محتاط ام مثل تو راحت به کسی اعتماد نمی کنم سپردم بچه ها در موردش تحقیق کنن
خلاف خاصی نداشت !
به چیز بدی در موردش برنخوردیم ...
الان هم اعتمادی بهش ندارم ولی کمی بهش...
_ان شاالله خیره دلت رو صاف کن...
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸