🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان فـــَتـــٰــآح💗
قسمت بیست و دوم
پلاستیک مشکی زباله را به دست گرفته
و در حیاط را باز می کند..
چشمم به آسمان می افتد...
هوا رو به روشن شدن است .
چشم بر هم زدنی هم نخوابیدم ..!
خانه از آن روزی که من و مادر رفته بودیم هم تمیزتر شد..قسمت های خونی را امیر ارشیاء تمیز کرد نمیدانم اگر امشب همراهم نبود چه باید می کردم ...
حکمتی داشت که او هم دراین شب سخت همراهم باشد .صدای اذان از گوشی امیر ارشیاء که روی طاقچه است بلند می شود...
الـــلّـــــه اکـــــبــــر
صدای بسته شدن در حیاط می آید زباله را بیرون گذاشته و دستش را با آب حوض می شوید ..
آستین اش را بالا می زند و مشغول وضوگرفتن می شود..
..
سجاده ی خودم را پهن می کنم و
سجاده ی سبز روی طاقچه را جلوتر از سجاده ی خودم برایش پهن می کنم
نگاهم روی سجاده میخکوب می شود
همان سجاده ایی که عطر پدر را دارد همیشه پدر روی این سجاده نماز می خواند و
بعد از نماز قرآنش را باز می کرد...
_ یا اللّه
با سر پایین وارد خانه می شود و در خانه را نمی بندد آستین هایش را پایین می دهد .
کنار سجاده ی پدر می رود و شروع به اذان و اقامه می کند...
به او قامت می بندم
به او که نمیدانم اگر دیشب نبود چه اتفاقاتی برای من برای مادر که با آن خانه بعد از خوب شدن روحیه اش می افتاد
به او که نمیدانم از کی حضورش را درون زندگی ام درک کردم .من که از هیچ مذکری بعد از پدرم خوشم نمی آمد.
اللّه اکبر نمازش تمام می شود.
سجده ی طولانی می رود دوست دارم بدانم به خدا چه می گوید عجب بنده ایی دارد خدا با وجود او ، من چقدر بنده هستم....خودم هم نمیدانم !!!
از سجده بلند می شود اشک هایش را پاک می کند و سجاده را می بندد
سوئیچ اش را بر می دارد خداحافظی میکند
کفش هایش را به پا می کند و میرود...
❤️فدایی بانو زینب جان ❤️
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸