🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فتاح 💖 قسمت چهل و شش پشت سرم با فاصله راه می آید . کنار درب ورودی تعارف می کنم : بفرمایید _خانم ها مقدم ترن... بفرمایید وارد خانه می شویم مادر با نگرانی لبخندی تحویل مان می دهد نگرانی از آینده ی من نگرانی از زندگی تنها دختری که با بار مسئولیت های فراوان و نبود همسرش به دوش کشیده و حالا این دختر بزرگ شده اما این مادر است که همچنان نگران تک دخترش است.... اما چهره ی سکینه بانو سراسر خوشحالی و شادی است ... میدانم بعد مدتهاست که چهره اش می خندد ... از روز اولی که دیدمش چهره اش خندان تر شده و روحیه اش خیلی بهتر شده خداروشکر اگر من مسبب این روحیه اش هستم سکینه بانو سکوت را می شکند : با چشمکی که حواله ام می کند می گوید : عروسم شیرینی رو بخوریم یا نه ؟ مادر به آرامی می گوید : پاشو شیرینی رو تعارف کن .. از وقتی وارد خانه شدیم امیر اشیاء سرش پایین است و لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرده شیرینی را تعارف می کنم هر دو بر میدارند و بعد از دقایقی امیر اشیاء بر می خیزد و سکینه بانو هم به همراهش قصد رفتن می کنند .... امیر ارشیاء کنار درب می گوید : حاج خانم زحمت نکشید خودمون میریم دست شما درد نکنه ببخشید زحمت دادیم و روبه من می گوید : خداحافظ شما به خداحافظی بسنده می کنم و با سکینه بانو دست می دهم و خداحافظی می کنم مادر تا جلوی در حیاط همراهی شان می کنند و من می مانم و یک دنیا فکر و خیال ....... نسبت به آینده اما ته دلم خوشحالم از او از اویی که باعث آرامشم چادرم و دوستی ام با شهدا شد .... نمیدانم زود است یا نه اما اعتراف می کنم که ......... دوستش دارم..... ❤️فدایی بانو زینب جان ❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸