مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فتاح💖 قسمت چهل و نه آقای صولتی کیف اش را در دستش جابه جا می کند و می گوید: - مشکلی پی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فتاح💖 قسمت پنجاه روزها می گذرند و زندگی رو به جلو در حرکت است... با مادر قدم زنان به سمت امامزاده ی محله می رویم.. هوای دل انگیزیست.... مادر کنار دیوار می ایستد +مامان جان چی شد ؟ _پاهام درد گرفت.. +زیاد از خونه دور نشدیم میخای برگردیم ؟ _نه...یکم صبر کن شاید دردش بیافته.. +باشه زمین از برگ های پاییزی پوشیده شده چندقدمی از مادر فاصله می گیرم و به یاد بچگی و البته رسم همیشگی در فصل پاییز پاهایم را روی برگ های افتاده بر زمین می گذارم.. و صدای خش خش زیبایی به گوشم می رسد... ماشینی کنار مادر می ایستد راننده پیاده می شود ونزدیک مادر می شود پشت اش به من است ... با تعجب من هم نزدیک مادر می شوم مادر لبخند زنان رو به مرد می گوید: -خوبی پسرم؟ _ممنونم..اتفاقی افتاده براتون اینجا ایستادین؟ _نه داشتیم با رمیصا می رفتیم امامزاده که پاهای من درد گرفت.. _ای داد..پس بفرمایید سوار شین که برسونمتون رو به مرد که تا این لحظه ندیدمش سلام می دهم : +سلام. برمی گردد بله خودش است.. آقای این روزهای ذهن مشغولی های من _سلام رمیصا خانم چقدر موهایش پریشان است و چهره اش مثل همیشه خندان نیست.. جدی می گویم : +خیلی ممنون از لطف شما.. _لطف نیست وظیفه است منم مثل پسر مادرتون هستم روبه مادر می گوید: _مادرجان بفرمایید سوار شین مقصدمون یکیه منم میام امامزاده.. نذر دارم در ماشین را باز می کند. _دستت درد نکنه پسرم عاقبت بخیر بشی. در را برای مادر باز می کند مادر با پا درد به سختی سوار میشود و من تنها نگاه می کنم در را برای مادر می بند و با لحن شیطنتی می گوید : _منو مادر که رفتیم بقیه هم خواستن سوار شن نخواستن تا امامزاده پیاده بیان.. لبخندی از روی شیطنت روی لبش نقش می بندد و بی توجه به من سوار ماشین می شود ❤️ فدایی بانو زینب جان ❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸