🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مثل شب قبل بی بی ازم خواست برای گرفتن غذا کمک کنم منم از خدا خواسته همراه سحر سمت حیاط پشتی رفتم بعد از دادن سلام بازم محمد نامزد سحر گفت که ما چه کاری انجام بدیم اینبار قرار شد من قورمه سبزی رو بکشم امیر علی برنج همینطور که مشغول کشیدن غذا بودم متوجه نگاه پسری که کنار محمد ایستاده بود شدم از شباهتش به محمد احتمال دادم برادرش باشه اونم مثل امیر علی و محمد چهره مذهبی داشت ولی کم سن تر از اونا به نظر می رسید سعی کردم به نگاه کردن های زیر زیرکیش توجه نکنم ولی مگه می شد طوری نگاه می کرد که دیگه کلافه شده بودم یه لحظه حواسم پرت شد و مقداری خورشت روی دستم ریخت آخ بلندی گفتم که توجه همه رو جلب کرد.امیرعلی نگران کنارم زانو زد و گفت: -چی شد ؟ از درد چشمام رو بستم و دستم رو فشردم: -چیزی نیست کمی خورشت ریخت امیر علی: بزارید ببینم زیاد نسوخته باشه از نزدیکیش به خودم شرمم شد: -نه... نه..چیزی نیست الان آب می گیرم خوب میشه فقط کمی میسوزه -از شما بعیده خانم دکتر دست سوخته رو آب میگیرن تا تاول بزنه؟ چی زی نگفتم که بلند شد و از حیاط خارج شد چند دقیقه بعد با پماد سوختگی برگشت : -اینو بزنید خوب میشه سحر:دریا جون اول پاکش کن ببینیم زیاد نسوخته باشه محمد و همون پسره هم تایید کردن آروم گفتم: -نه چیزی نیست شما غذارو بکشید دیر شد من خودم یه کاریش می کنم همون پسره که هنوز نمیدونم اسمش چیه گفت: - میخواید ببرمتون پیش دکتر می خواستم جواب بدم که امیر علی با اخم گفت: -نه لازم نیست آقا علی شما برو داخل جمعیت ما هم کم کم غذارو میاریم علی:ولی شاید لازم باشه که.... امیر علی :گفتم که لازم نیست اگه لازم هم باشه خودم اینجا دارو دارم شما کمک برسون بچه های حیاط رو از اخم امیر علی به علی ابروهام بالا پریده بود و باتعجب مشغول گوش دادن به مکالمشون بودم وقتی رفت احساس کردم امیر علی نفس راحتی کشید و دوباره مشغول کار شد بعد از اینکه به دستم پماد مالیدم و دوباره برای کمک نزدیک رفتم امیرعلی گفت: -خانم مجد چیز زیادی نمونده لازم نیست شما با این حالتون زحمت بکشید -خداروشکر زیاد داغ نبود خیلی نسوخته میتونم کمک کنم -اذیت نمیشید ؟ -نه خوبم سری به نشونه تایید تکون داد و مشغول شد آخر شب خانواده محمد آخرین نفرات بودن که مراسم رو ترک کردن، رو به امیر علی که تازه از بدرقه مهمانها برگشته بود گفتم: نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁