🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت118 به همراه علی وارد پذیرایی شدیم کم کم مهمونا اومدن فامیل های علی اینقد خوش برخورد و شوخ بودن که اصلا احساس غریبگی نمیکردم بعد از رفتن مهمونا به فاطمه کمک کردم ظرفای میوه رو شستیم با صدای علی که صدام میکرد برگشتم نگاهش کردم علی : آیه جان بریم؟ -چشم الان میام فاطمه: آیه بمون صبح برو ( نمیدونستم چی باید بگم که علی گفت):آیه چیزی نیاورد با خودش ،اینجوری سختشه با حرف علی فاطمه چیزی نگفت بعد رفتم سمت اتاق علی چادر و تا کردم گذاشتم روی میز ،چادر خودمو سرم کردم ،کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون از پدر و مادر علی خداحافظی کردم ،خواستم برم آشپزخونه از فاطمه خداحافظی کنم که علی گفت : فاطمه رفت خونش از پله ها پایین اومدیمو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه هر چی با امیر تماس گرفتم گوشیش خاموش بود سارا هم جواب نمیداد علی: چی شده؟ - نمیونم چرا گوشی امیر خاموشه علی: خوب حتما خوابیده گوشیشو خاموش کرده -خو الان من چه جوری برم خونه،ساعت یک و نیمه نصف شبه ،کلید ندارم علی: واسه سارا خانم زنگ بزن -اون خرس قطبی که من دیدم الان هفت پادشاه خوابه علی خندید و چیزی نگفت رسیدیم جلوی خونه: شروع کردم دوباره زنگ زدن بعد از چند دقیقه سارا پیام داد نوشته بود: اینقدر خودتو خسته نکن ،جواب نمیدم، درو هم باز نمیکنم ،برگرد همونجایی که بودی... یعنی هر چی فوحش از بچگی یاد گرفته بودم براش نوشتم علی هم شروع کرد به خندیدن بعدا فهمیدم هر فوحشی که مینوشتم با صدای بلند هم میگفتم پاک آبروم رفته بود علی : فک کنم باید آخر ترم چند نمره به سارا خانم بدم... -البته اگه تا اون موقع زنده موند علی : اوه اوه ،چه خواهر شوهر ترسناکی از حرفش خندیدم علی: خوب الان چیکار کنیم،میخوای بپرم از در خونه برم بالا - نه بابا نمیخواد ،بریم خونه شما علی با شنیدن این حرف لبخند زد و بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد... .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸