🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت136
بعد از خوندن کمی کتاب زیر نور چراغ گوشیم
نفهمیدم کی خوابم برد
با شنیدن صدای اذان گوشی
بیدار شدم و خواستم خاموشش کنم ولی گوشیم خاموش بود
بلند شدم ببینم صدا از کجاست
دیدم علی درحال نماز خوندنه
با دیدنش اشکام جاری شد
ریشاش بلند شده بود و صورتش به خاطر آفتاب سوخته بوداز اتاق خارج شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم سجاده مو پشت سر علی پهن کردمو منتظر شدم تا نمازش تمام بشه و با هم نماز صبح و بخونیم چقدر دلم تنگ شده بود برای خوندن نماز دونفره مون ...
علی بعد از سلام آخر برگشت سمتم
تا چند ثانیه فقط به هم نگاه میکردیم
دلتنگی رو از چشمای خسته علی دیدم
علی: سلام بانو...
_سلام آقا..
علی:حالا گوشیت و خاموش میکنی؟ نمیگی این دل من هزار راه میره ،؟ شانس آوردم از دیوار خونه اتون بالا نرفتم وگرنه نمیدونستم چه جوابی به بابات بدم ...
البته اون موقع شب ،با قیافه در به داغون من ،اگه کسی منو رو دیوار میدید یقین میکرد که دزدم،علی حرف میزد و من میشنیدم
چقدر دلم برای حرفهاش تنگ شده بود دلم میخواست ساعت ها بشینم رو به روش...
فقط حرف بزنه و من نگاهش کنم
علی: آیه ؟ خوبی ؟ چرا چیزی نمیگی!
خندیدم و گفتم : منو باش ! میخواستم آقا رو قافلگیر کنم ،نگو که خودم قافلگیر شدم
علی: پس بگوو ..خانم خانوما نقشه ها داشتند...
پاشو پاشو اول نمازمونو بخونیم بعدا باهم صحبت میکنیم چادرمو سرم کردمو ایستادیم برای خوندن نماز عاشقی ...
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸