مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #خریدار_عشق💗 قسمت6 توی اتاقم دراز کشیده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم ،بازش کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت7 صبح زود بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،کتابا رو گذاشتم داخل کیفم رفتم پایین مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی! - سلام به مامان جونم... مامان: بشین صبحانه بخور - دستتون درد نکنه،مامان داداش رفت مامان: اره بعد نماز رفت... - اهوم صبحانه رو خوردم و رفتم لباسمو پوشیدم ،و کیفمو برداشتم از مامان خدا حافظی کردم و رفتم سر کوچه ،نگاه کردم ماشین نبود شماره سهیلا رو گرفتم... - الو کجایین پس! یخ زدم تو سرما سهیلا : نزدیکیم بابا گوشی و قطع کردم ،دستامو به هم میسابیدم تا گرم بشم با رسیدن ماشین سهیلا ،پریدم تو ماشین .... مریم: چقدر زود اومدی سهیلا: همش به خاطر مال دنیاستااا ... - دیونه،بخاری رو زیاد کن ،یخ زدم مریم : باشه حرکت کردیم سمت دانشگاه - خوب: مشخصات این آقا رو میخوام مریم: سجاد احمدی ،قد ۱۷۰، رنگ پوست سفید ،دارای یه خواهر و یه پدر و مادر ، غذای مورد علاقه اش قیمه بادمجون ، رنگ مورد علاقه اس ، آبی، گل مورد علاقه اش، یاس - هوووووو، دقیق این اطاعات از کجا اوردید ، مگه میخوام شوهرم بدین ، اسم و فامیل و شماره موبایلشو میخوام همین ،چه مخی هستین شما... سهیلا: دیگه تو این کارا خبره شدیماااا... - میگمااا، یه موقع خانواده ام نفهمن! بد میشه برام.... مریم: نترس بابا، مگه میخوای چیکارش کنی میخوایم ببینیم اینم مثل پسرای دیگه هم اینکاره اس یا نه بچه مثبته.. - باشه بابا سهیلا: راستی با بچه بسیجیا هم خیلی میپره - بهش نمیخوره والا به خدا مریم: دقیقن ،حالا بقیه دست خودتو میبوسه - باشه ، فقط چون شما ها رو دیده داره ،میترسم شک کنه،تا یه مدت با هم نباشیم بهتره سهیلا : فکر خوبیه، فقط کلاس تمام شد بیا پارک نزدیک دانشگاه ،با هم بریم... - باشه رسیدیم دانشگاه و رفتیم سمت محوطه چشمم بهش افتاد ،قلبم تن تن میزد تا حال از اینکار نکردم من... رفتم سمت کلاس از بچه ها جدا شدم و رفتم یه صندلی نزدیک صندلی احمدی نشستم زیر چشمی نگاهش میکردم به ببینم چکار میکنه ،سرش تو کتاب بود دستام میلرزید ، یه نگاهی به پشت سر کردم سهیلا و مریم هی لبخونی میکردن که تو میتونی خرش کنی ... ای بمیرین که هر چی میکشم از دست شماهاست ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸