مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت 50 –اهوم. وقتی شنیدم شاخ درآوردم. دیگه از زندگی چی میخواد؟ همش مسافرت
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت51 از ته دل آه جان سوزی کشیدم. –کاش می‌فهمیدیم کی رو باید دوست داشته باشیم. کاش وقت و قلبمون رو خرج هر کسی نمی‌کردیم. او هم آه کشید. –با این حرفت موافقم، کاش قلبمون دگمه داشت و با زدنش از انجام دادن کارهای کسانی مثل ساچی منصرفش می‌کردیم. –ساچی مجبوره این کارارو کنه، چون مدام باید متفاوت باشه، واسه جلب توجه هواداراش، مدام باید کارای غیر معقول انجام بده. اون حسرت شماهایی رو میخوره که راحت دارید زندگی می‌کنید و دغدغه‌های اونو ندارید. شاید دلیل افسردگیش همین باشه، چون آدمهای زیادی مدام در مورد زندگیش، پوشش و همه چیزش نظر میدن، اون که نمیتونه نظر همه رو جلب کنه همین باعث استرسش میشه. نادیا گفت: –اگه واقعا اینجوری باشه که خیلی سخته. دراز کشیدم و سکوت کردم. چند دقیقه‌ایی به سکوت گذشت. لامپ اتاق چشم‌هایم را اذیت می‌کرد. –نادیا پاشو لامپ رو خاموش کن. رویش را برگرداند و پتو را روی سرش کشید. –چند دقیقه دیگه تحمل کنی، محمد امین میاد بپرسه چرا رختخوابش رو ریختیم پشت در اون موقع بهش میگیم خاموش کنه. پتو را از روی سرش پس زدم. –پاشو ببینم، وقتی اونجوری اسباب اثاثیه‌اش رو بیرون ریختی عمرا اون بیاد واسه ما چراغ خاموش کنه. بعدشم جمع نبند تو ریختی. به طرفم برگشت و با هیجان گفت. –ببین من یه نقشه دارم. ما خودمون رو بزنیم به خواب یا اون یا مامان میان میبینن خوابیم خودشون چراغ رو خاموش میکنن. لبهایم را روی هم فشار دادم. –اگه نقشت نگرفت چی؟ –اون موقع خودم میرم خاموش میکنم. صدای پای محمد امین باعث شد حرف را کوتاه کنیم و خودمان را به خواب بزنیم. محمد غرغرکنان رختخوابش را با خودش برد. یک چشمم را باز کردم و زمزمه کردم. –این که رفت اصلا تو اتاق نیومد. –میاد، اونوقت کلا خواب باشیم به نفعمونه. دوباره چشم‌هایم را بستم. محمد امین دوباره آمد. در را باز کرد و بعد از سکوت چند ثانیه‌ایی با دلسوزی گفت: –آخه، مثل دوتا فرشته خوابیدن. لحنش بوی توطئه می‌داد. چقدرم خسته بودن که یادشون رفته چراغ رو خاموش کنن، اصلنم به خاطر تنبلی‌شون نبوده. از حرفهایش خند‌ه‌ام گرفته بود ولی از درون خودم را می‌خوردم تا بتوانم نخندم. چراغ را خاموش کرد و رفت. ولی در را باز گذاشت. نادیا پتو را کنار زد و بلند شد نشست و با خوشحالی گفت: –دیدی نقشم گرفت، دیدی دیدی. –خب حالا، همچین میگی نقشه به قول بابا انگار نقشه عملیات "اچ سه "رو کشیدی. بگیر بخواب. همان لحظه چراغ روشن شد و محمد امین دست به کمر جلوی در ظاهر شد. –جدیدا نشسته میخوابی نادی؟ نادیا ماتش برد. محمد امین گفت: –فکر کردید منو می‌تونید گول بزنید. خندیدم. –نادی جان نقشه‌هات نقش برآب شد. محمد امین گفت: –آره عملیات "اچ سه" بیشتر سه شد. بعد چراغ را روشن گذاشت در را بست و رفت. نـویسنده لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´