برگرد نگاه کن
قسمت 53
محمد امین نگاهی به قابلمهی روی گاز انداخت.
–عه مامان خودم صبح رفتم ماکارانی خریدم که.
–اون اسمش پاستاست نه ماکارانی.
موقع خوردن غذا نادیا گفت:
–خوشمزسها ولی انگار یه چیزیش کمه.
یک حله از سینهی مرغ که آنقدر ریز خرد شده بود، به زور سر چنگال میآمد را برداشتم و در دهانم گذاشتم.
–یه چیز نه چندتا چیزش کمه.
مادر اخمی کرد و رو به من گفت:
–آخه اونجور که تو گفتی اندازهی خورشت قیمه باید خرجش میکردم. اینجوری سبکتره، تازه سالمترم هست.
–آخه مامان این غذا بدون سس و...
مادر ابروهایش را تند تند بالا انداخت، که یعنی ادامه ندهم.
نادیا گفت:
–مامان نمیخواد اشاره کنی من خودم اسم غذا رو سرچ کردم. شما سس و قارچ و پنیر پارمزان توش نریختین.
–خب مادر سس قرمز تو یخچال هست پاشو بیاربریز.
–سس قرمز چیه مامان، این سس مخصوص داره که باید جدا درست بشه. من ترکیباتش رو خوندم فکر کنم شیرم داشت.
محمد امین گفت:
–احتمالا این از غذاهای کافی شاپه که تلما یاد مامان داده.
از این که محمد امین اینقدر دیر متوجه اصل قضیه میشد خندهام گرفت. شاید این خاصیت مرد بودن است که زیاد ذهنشان را درگیر نمیکنند.
نادیا گفت:
–خسته نباشی داداش من، پس الان چی داشتن میگفتن.
گفتم:
–از بس اون روز غر زدید. خواستم یه تنوعی تو غذا بشه، حداقل از مشتفات سیب زمینی که بهتره.
نادیا لقمهاش را قورت داد:
–اره بابا، خیلی بهتره، تازه اسمشم باکلاسه، از الان من منتظرم یکی بپرسه ناهار چی خوردید، بگم آلفرودو.
محمد امین لقمهی بزرگی گرفت و گفت:
–تو که به این نیتی مطمئن باش کسی نمیپرسه.
–نادیا گفت:
–ضایع، یه کم کلاس داشته باش، اینو که با نون نمیخورن.
–من که بدون نون سیر نمیشم. بعدشم این همون ماکارانی شکل دار خودمونه دیگه، فقط اسمش عوض شده.
نادیا پوفی کرد.
–نه بابا یه فرقایی داره، مثلا به جای سویا مرغ ریخته،
محمد امین نگاهی به لقمهاش انداخت، مرغ؟ عه مرغم داره؟
نادیا با چنگال کمی پاستاهای داخل بشقابش را زیرو کرد و یک تکه مرغ به سر چنگال زد.
–ایناها، مرغ نیست پس چیه؟
–عه من ندیدم.
پشت چشمی نازک کرد.
–تو همون باید سیب زمینی بخوری. البته حق داری، چون این یه پیش غذاست که ما جای غذای اصلی میخوریم.
مادر نگاهی به من انداخت.
–وا! مگه مردم چقدر شکم دارن که این غذای به این سنگینی رو بخورن بعد یه غذای اصلی هم روش بخورن؟ به خدا اسرافه، همین جوری غذا میخورن که الان چاقی شده یه معزل.
گفتم::
–البته اکثر چاقیها از بیتحرکیه ها.
مادر لبهایش را بیرون داد.
–همون دیگه، از جاشون تکون نمیخورن، نمیسوزونن، ولی هی میخودن.
با شنیدن صدای زنگ گوشیام لبخندم را جمع کردم و به اتاق رفتم.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´