بگرد نگاه کن
قسمت 64
میگفت اونجا هیچ وقت برام عادی نشد هر دفعه میرفتم اونجا تا چند ماه کمبودی تو زندگیم احساس نمیکردم.
نادیا آه سوزناکی کشید.
–پس یعنی بی کسی خیلی باید سخت تر از حتی مریضی باشه.
–اهوم. البته شایدم چون دوستم بیکسی رو بهتر درک میکرد.
–اونوقت اگه بلایی سر مادرش میومد چی؟
چشمهایم را باز و بسته کردم.
–خودشم همیشه از این اتفاق میترسید.
–الان کجاست؟ ازش خبر داری؟
–نه، من که وارد دانشگاه شدم اونقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که ناخواسته از هم دور افتادیم. دیگه ندیدمش.
به خانهی امیر زاده نزدیک شدیم. ماشین وارد کوچهشان شد و سرعتش را کم کرد تا بتواند پلاکها را بخواند.
قلب من که تا آن وقت آرام کنج قفسهی سینهام نشسته بود ناگهان چنان دیوانه وار سرش را به دیوار سینهام میکوبید که احساس کردم کسی مرا به باد مشت گرفته. این ضربات آنقدر پر قدرت بودند که با هر ضربه انگار ضعیفتر میشدم و دیگر راحت نمیتوانستم
نفس بکشم.
به انتهای کوچه که رسیدیم راننده جلوی یک ساختمان سه طبقه توقف کرد.
–رسیدیم خانم اینجاست.
نادیا پرسید.
–حالا چطوری کپسول رو ببریم.
راننده گفت:
–من براتون تا جلوی در میارم.
تشکر کردیم و پیاده شدیم.
راننده کپسول را جلوی در گذاشت و رفت.
نادیا نگاهی به ساختمان انداخت.
–حالا طبقهی چندم هستن؟
نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم به خودم مسلط باشم.
–ما که داخل نمیریم نادی جان. تلفن میکنم یکی میاد میبره.
مشغول گرفتن شمارهی امیرزاده شدم.
نادیا هم تبلتش را از کیفش درآورد و به درختی که انجا بود تکیه داد و مشغولش شد.
با اولین بوق امیرزاده گوشی را جواب داد.
صدایش آنچنان خش داشت و بیجان بود که نگران شدم.
–سلام خانم حصیری، کجایید؟
–سلام. من جلوی در خونتون هستم. کپسول رو آوردم.
کسی هست بیاد تحویل بگیره؟
–چقدر افتادید تو زحمت، شرمنده کردید، حلال کنید، همش فکر میکردم آخه شما خودتون تنهایی چطور میخواهید اون کپسول رو بیارید. اگه صبر میکردید یکی رو میفرستادم.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´