بگرد نگاه کن پارت70 از حرف زدن می‌ترسیدم به بغضم اعتماد نداشتم. گاهی اصلا خوددار نبود. نگاهم به کفشهایم بود. فقط گفتم: –اهوم. نادیا دنباله‌ی حرفش را گرفت. –می‌دونم الان تو فکر میکنی من بچه‌ام نمی‌تونم درک کنم ولی من می‌فهمم، میدونم الان یه چیزی خیلی ناراحتت کرده، من اصلا نمیتونم تو رو اینطوری ببینم. بعد زیر گریه زد. دستم را از جیب پالتوام درآوردم و دور کمرش حلقه کردم. چند قدم که جلوتر رفتیم توانستم بغضم را شکست بدهم و گفتم: –ممنونم عزیزم. همین که کنارم هستی یعنی بچه نیستی و درک می‌کنی. مسئله‌ی مهمی نیست که، چرا خودتو ناراحت میکنی. بعد هر دو در سکوت نیم ساعتی قدم زدیم. سردم شده بود و دیگر حتی توان قدم زدن نداشتم. –نادیا بریم خونه. نادیا نگاهش را به چشم‌هایم داد. –بهتر شدی آبجی؟ لپش را گرفتم. –آره، خوبم بابا، مگه چیزیم بود. لبخند زد و دستم را گرفت و به طرف خانه راه افتادیم. خوشبختانه آن روز رستا مهمان خانه‌مان بود. سرگرم شدن با بچه های رستا و شیرین‌کاریهایشان تا حدودی حالم را بهتر کرد. شوهر رستا هر چند ماهی یک بار برای ماموریت به شهرهای دیگر میرفت و در این چند روز رستا در خانه‌ی ما میماند. شب موقع خوابیدن عذاب وجدان عجیبی به سراغم آمد. مدام در دلم خودم را سرزنش می‌کردم که چرا حواسم به این موضوع که ممکن است امیرزاده زن داشته باشد نبود. تمام فکرم حول این بود که از کجا باید فهمید که یک مرد متاهل است. اولین نشانه حلقه‌ی ازدواج هست که امیرزاده هیچ انگشتری نداشت. نشانه‌ی دوم با تلفن حرف زدن که من هیچ وقت ندیدم با همسرش حرف بزند، فقط یک بار با مادرش صحبت کرد. اصلا اگر زن داشت چرا صبحانه به کافی شاپ می‌آمد؟ خانم نقره می‌گفت که مشتری قدیمیشان است، پس یک روز دو روز نبوده، اصلا چرا همیشه تنهاست؟ احساس کردم دنبال راهی هستم برای توجیح خودم. اصلا مگر این حرفها مهم بود. حالا دیگر چه فرقی می‌کرد. مهم این بود که من او را از دست داده بودم. از این فکر گریه‌ام گرفت پتو را روی سرم کشیدم و سعی کردم فکر نکنم و بخوابم. چه خیال خامی داشتم. فکر این که دیگر نباید او را ببینم گریه‌ام را شدت بخشید. مرور دیدارش از پشت پنجره‌ی خانه‌شان، با آن حال زارش دلم را ریش می‌کرد. قلبم چه غریبانه در کنج قفسه‌ی سینه‌ام چنباتمه زده بود و به سوگ نشسته بود. دیگر دل و دماغ ضربان نداشت. دیگر با یادش نه خودش را به دیواره‌ی سینه‌ام می‌کوبید و نه با قدرت، خون را به طرف صورتم پمپاژ می‌کرد. مثال کودک مادر مرده‌ایی که درجایی دور از همه زانوهایش را بغل کرده و با بغض به روبرو خیره شده، بود. خواب با چشم‌هایم قهر کرده بود. مدام این پهلو و آن پهلو میشدم دوباره وجدانم به سراغم آمد، نکند در این مدت من باعث شده باشم که امیرزاده از همسرش سرد شده باشد؟ شاید در این مدت با زنش قهر بوده، اگر اینطور نبوده چرا با مادرش زندگی می‌کند. غرق این افکار بودم که احساس کردم دستی از زیر پتو دستم را گرفت. پتو را کنار زدم. نادیا بود، غمگین نگاهم می‌کرد. لبخند زورکی خرجش کردم و نگاهی به لامپ انداختم. پرسید: –خاموشش کنم؟ –نمیخوای نقشه بکشی یکی بیاد خاموش کنه؟ نگاهش را به پتویم داد. –نقشه کشیدن حوصله میخواد. وقتی تو اینجوری هستی من حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم. لیلا فتحی پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´