🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت323
این دلتنگی سختتره یا اون؟
تا خواستم حرفی بزنم.
در باز شد و نادیا جلوی در ظاهر شد و با دیدن ما خشکش زد.
آب دهانم را قورت دادم و خیره به او ماندم.
علی از جایش بلند شد و لبخند زد.
–بهبه نادیا خانم.
نادیا نگاهش را بین من و علی چرخاند.
–سلام علی آقا، شما اینجایید؟
من هم از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و التماس آمیز گفتم:
–نادیا صداش رو در نیار، تو برو داخل منم الان میام برات توضیح می دم.
به داخل اشاره کرد.
–خیلی دیر کردی، مامان بزرگ گفت بیام دنبالت، الان بهش چی بگم؟
نگاهی به علی انداختم.
علی جواب داد.
–من خودم میام براش توضیح می دم.
نادیا داخل رفت.
کامل به طرف علی برگشتم.
–می خوای چی کار کنی؟
دستم را گرفت و بوسید.
–می خوام بهش بگم از دلتنگی چیزی نمونده بود دیوونه بشم واسه همین اومدم نامزدم رو ببینم.
با استرس شالم را مرتب کردم.
–این جوری همه چی خراب می شه.
دستم را کشید و از پلهها بالا رفت.
–حالا بیا بریم. هیچی نمی شه.
در قسمت مردانه فقط دوست علی قرآن به دست نشسته بود و همه رفته بودند.
علی گفت:
–ببین قسمت زنونه غریبه هم هست.
سرکی به داخل کشیدم.
–نه، فقط خودمونیم.
علی یاالله گویان وارد شد و بعد از احوالپرسی با مادربزرگ روبرویش نشست.
مادربزرگ خیلی عادی علی را نگاه کرد و منتظر ماند تا توضیح او را بشنود. جوری خونسرد بود که انگار وجود علی، دور از انتظارش نبود.
مادربزرگ رو به نادیا گفت:
–ساره رو ببر وضو بگیره.
ساره اشاره کرد که وضو دارد.
مادر بزرگ سرش را تکان داد.
–باشه، دوباره وضو بگیری می شه نور علی نور، برای خودت خوبه. حیاط پله داره، اون جا تو آشپزخونه وضو بگیر.
علی نگاهی به پای آتل بستهی ساره انداخت.
–پاش چی شده؟
کنار مادربزرگ نشستم.
–مو برداشته، از پله افتاد.
علی زمزمه کرد.
–گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
بعد از رفتن نادیا و ساره علی با کمی من و من گفت:
–حاج خانم من فقط خواستم ببینمش و توضیحاتی در مورد مشکلات وجود ساره تو خونه بهش بدم.
بعد هم تمام چیزهایی که برای من در مورد خواهر دوستش گفته بود برای مادربزرگ هم تعریف کرد.
مادربرگ با تاسف تاملی کرد و گفت:
–حتما شیاطین به روح اون دختر آسیب زده بودن. درمان آسیب به روح خیلی سخت تر از جسمه و کار هر کسی نیست.
فوری پرسیدم:
–مامان بزرگ ساره روحش سالمه؟
گنگ نگاهم کرد.
–چیبگم؟ ان شاءالله که هست، ولی ساره هم بعضی وقتا اخلاقش عوض می شه و لج بازی و عصبی شدن بیجاش رو داره.
لب هایم را بیرون دادم.
–مامان بزرگ عصبی بودن رو که همه دارن.
علی لبخند زد.
–خب هر وقت سر هر چیز بیخودی عصبی می شیم شیطون بهمون سواره دیگه. ولی خب ساره خانم شیطون سر خوده.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´