مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت329 –دخترم اگه تو ازش شکایت نکنی به خیلی از آدما ظلم کردی. تو که نمی‌دونی، ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت330 –خدا شاهده من اولش اصلا از هیچی خبر نداشتم. وارد شدنم تو این دار و دسته فقط برای حل شدن مشکل خودم بود. بعدشم خواستم به دیگران کمک کنم. صورتم را مچاله کردم. –مگه تو خدا رو قبول داری که قسم می خوری؟ تو خبر نداشتی؟ آدمای اطرافت این همه بهت می‌گفتن پس چرا گوش نمی‌کردی؟ عاجزانه نگاهم کرد. –فکر می‌کردم اونا بی‌اطلاع هستن، سر در نمیارن، مثل خیلیا که فقط الکی حرف می زنن. از طرفی وقتی خودم حس آرامش و سبکی رو تجربه کردم بیشتر راغب شدم که ادامه بدم. من وقتی به اشتباهم پی بردم که تا خرخره فرو رفته بودم. نمی‌تونستم برگردم. مامور اداره آگاهی رو به پدر گفت: –حالا باز خوبه بعضیاشون مثل این خانم اشتباه شون رو قبول می کنن. اون کله گنده شون رو که گرفته بودیم تا روز آخر کوتاه نمیومد و اصلا از کاراش پشیمون نبود و همه ش می‌گفت مردم من رو دوست دارن و اگر هم مشکلی هست با جون و دل می‌پذیرن. برداشته بود مزخرفاتی نوشته بود و کتابی درست کرده بود، بیا و ببین.. چقدرم زیاد فروش داشت. جمله‌ به جمله‌ی کتابش رو نشونش می‌دادیم و می گفتیم چرا این جا نوشتی که به من وحی شده؟ مگه تو پیامبری؟ می گفت نه، یه ندایی توی درونم بهم می‌گفت منم می‌نوشتم. البته کسایی هم بودن که به خاطرش تحصن می‌کردن و می گفتن باید آزاد بشه. مثل همین خانم که از اتاق رفت بیرون، دیدید چقدر بهش صدمه خورده ولی بازم از امثال ایشون طرفداری می کنه، جهل مرکّب که می گن همینه دیگه. به نظرم همچین کسی حتی به زندگی عادیش هم برگرده نمی‌تونه درست زندگی کنه، چون خیلی راحت تحت تاثیر جو قرار می‌گیره. پدر نفسش را با آه بیرون داد و از هلما پرسید: –شما چطوری به قول خودتون بیماری رو درمان می‌کردید؟ هلما نگاهی به مامور انداخت. مامور آگاهی گفت: –توضیح بده دیگه. هلما با شرمندگی گفت: –به صورت خلاصه و ساده، روند درمانی به واسطه اتصال رو بخوام براتون توضیح بدم این طوریه که فرد به شرط تسلیم بودن محض و اجازه‌ای که به استاد حلقه یا همون درمان گر می‌ده، به شعور کیهانی وصل می شه. خانم مشاور پرید وسط حرفش. –بهتره بگی شعور جنیان و شیطانی... هلما مکثی کرد و ادامه داد: –اون افراد، طبق چیزی که خودشون می گن و خود من هم قبلا تجربه کردم احساس سرخوشی، هیجانات شدید عاطفی، لرزش در بدن و بالا رفتن ضربان قلب رو تجربه می‌کنن. هلما سکوت کرد و حرفش را ادامه نداد. پدر پرسید: –خب، بعدش حالشون خوب می شه؟! هلما شانه‌ای بالا انداخت. –اون دیگه بستگی به افراد داره، بعضیا همون جلسه اول خوب می شن، بعضیا نیاز به جلسات بیشتری دارن، روی بعضیا هم جواب نمی ده. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´