🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت332 –البته اینم بگم داشتیم کسایی که مثل این خانم از این مسیر برگشتن؛ حتی تعدادی از استاداشون از این حلقه جدا شدن و الان دارن با این فرقه مبارزه میکنن و روشنگری میکنن. با دلخوری گفتم: –به نظر من که باید همشون رو بگیرید و مجازات کنید. من می‌شناسم دختری که به خاطر این کلاسها اونقدر حالش بد شده که خودش رو کشته. پدر از حرفم ماتش برد و با تعجب نگاهم کرد و من در دلم دعا کردم کاش به مادر حرفی نزند. مامور اداره آگاهی زیر چشمی نگاهی به هلما انداخت. –تعیین جرم به عهده‌ی قاضی هست. ما متهم و مدارک رو به دادگاه ارجاع میدیم. هلما که از حرفهای من چشم‌هایش گرد شده بود گفت: –دیگه اتهام دیگه‌ایی پیدا نکردی به من بچسبونی، من هر چی باشم، آدم کش نیستم. ابروهایم را در هم کشیدم. –شاید تو با دستات نکشته باشی ولی عاملش بودی. مثل کسی که یه چاقوی بزرگ و تیز آشپزخونه رو به دست یه بچه‌ی کوچیک بده، معلومه که اون بچه به خودش آسیب میزنه. هلما شروع کرد از خودش دفاع کردن و همه‌ی تقصیرها را به دوش همکارهایش انداختن که در آخر مامور آگاهی به خانمی که بیرون در ایستاده بود اشاره کرد که هلما را ببرد. بعد هم رو به ما گفت: –اون آقا که با هم، همدست بودند رو هم دستگیر کردیم. ولی اون فقط دوتا شاکی داره که یکیش آقای علی امیرزاده هست. فکر کنم دامادتونه درسته؟ پدر چهره‌ی متعجبش تبدیل به خشم شد. –قبلا بله بود. ولی حالا دیگه نه. از این حرف پدر قلبم درد گرفت و با بغض نگاهش کردم. مامور اداره آگاهی پرونده های روی میز را کمی زیرو رو کرد. –البته قبلا رضایت داده، اما بعدا امد گفت که تحت فشار بوده و اتفاقهایی که شما بهتر از من می‌دونید باعث شده بوده رضایت بده. پدر پرسید: –یعنی دوباره شکایت کرده؟ –بله، پروندشون در جریانه. پدر رو به من گفت: –چه کاری کرده! با این کارش ممکن بود دوباره همون اتفاق گروگان گیری تکرار بشه. لبهایم را روی هم فشار دادم. –چطوری تکرار بشه بابا؟ من که اجازه ندارم از در خونه بیرون برم. تا مسجد جلوی در خونمونم نمیرم، مگه این که اونا مثل این رنجرها از روی دیوار بپرن تو خونه و بیان من رو بدوزدن. مامور آگاهی گفت: –اینطورام نیست آقای حصیری. نگران نباشید. پدر تعجب زده گفت: –تو که تازه دو روزه از خونه بیرون نمیری. بی فکر جواب دادم. –خب اونم تازه دو سه روزه که دوباره شکایت کرده. پدر ریزبینانه نگاهم کرد. –خودش بهت گفت؟ چه حرفی زده بودم حالا چطور جمعش می‌کردم. سربه زیر زمزمه کردم. –مادرش گاهی زنگ میزنه. حرفم پدر را قانع نکرد ولی چیزی نگفت. وقتی ساره و شوهرش به داخل اتاق برگشتند چشم‌های ساره می‌خندید. معلوم بود که موفق شده دل شوهرش را به دست بیاورد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´