مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت340 با خودم فکر کردم بروم جارو بیاورم و آشغال ها را جمع کنم. به طبقه‌ی بالا
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت341 نرگس خانم لبخندش را جمع کرد و گفت: –تلما جون به نظر من، اگه علی آقا یه دستی به سر و گوش این جا بکشه خیلی هم قشنگ می شه. زمانی که من و میثاق اون ور بودیم، یه همچین جایی با دستشویی و حموم مشترک کلی اجاره ش بود. یعنی دستشویی و حمومت با کسایی که اصلا نمی‌دونستی کی هستن، مشترک بود. بعد رو به شوهرش کرد. –درست نمی‌گم میثاق؟ آقا میثاق با تکان سرش حرف همسرش را با اکراه تایید کرد و گفت: –البته این جا ایرانه، خیلی با هلند فرق داره. مادر علی پرسید: –راستی این جا حموم و دستشویی نداره؟! مادر که در حال پایین آمدن از پله‌ها بود گفت: –یه دستشویی توی حیاط هست که گوشه ش هم چند سال پیش یه دوش وصل شده، ولی الان خرابه، باید عوض بشه. آخه چندین سال پیش حاج خانم این جا رو اجاره می دادن. مادر علی رویی ترش کرد و گفت: –این جا که آشپزخونه هم نداره. مادر گفت: –می تونه اجاق گازش رو بذاره سر پله‌ها. مادر علی با تعجب گفت: –شما این جوری دارید بچه‌ها رو اذیت می‌کنید! مادر که حسابی حرصی شده بود با خشمی کنترل شده جواب داد: –به خاطر خودشونه. مگه من خوشم میاد دختر مثل دسته گلم، شاگرد اول دانشگاه و همه چی تمومم این جا زندگی کنه؟ به خاطر انتخابی که کرده مجبوره یه مدت تحمل کنه. مادر علی از این حرف خوشش نیامد و پا کج کرد به طرف در ورودی و گفت: – والله هر آدم سالمی این جا ناقص می شه دیگه نیازی به هلما و دیگران نیست، آخه توی یه جای نمور که هیچ امکاناتی نداره چطور می شه زندگی کرد؟ –نمور چیه؟ یه کم سقفش نم داده که درست می شه. مادر علی به حالت قهر به طرف در رفت. کم‌کم همه به دنبال مادر علی به طبقه‌ی بالا رفتند. علی روی تکه موکت پاره‌ای که روی زمین افتاده بود نشست و اشاره کرد که در کنارش بنشینم. کنارش که نشستم دستم را گرفت. –به نظر من که این جا خیلی هم قشنگه، مثل خونه‌های باستانیه. می‌دونستی قدیما دستشویی و حموم اصلا داخل خونه نبوده، حموم که کلا تو خیابون بوده، توی هر محل یه حموم عمومی بوده که همه ی اهل محل می رفتن حموم عمومی، تازه خیلی هم بهشون خوش می‌‌گذشت. باز خوبه واسه ما همین جا تو حیاطه. پقی زیر خنده زدم. –چی می گی علی؟! –باور کن! تازه آشپزخونه شونم همچین نزدیک نبوده، حالا واسه تو چهارتا پله می خوره. چه اشکالی داره؟ خودش یه ورزشه، هی می ری و میای. همان طور که می‌خندیدم گفتم: –ولی خودمونیما، اون زیرزمینه که توش زندانی بودیم خیلی از این جا بهتر بود. علی خندید. –می خوای از هلما شماره ش رو بگیرم بریم اون جا رو اجاره کنیم؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –می شه دیگه اسمش رو نیاری. من نمی‌دونم تو چطور باهاش زندگی می‌کردی؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´