🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت342 دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را به روی سرم تکیه داد و با حسرت گفت: –اون روزا خیلی اذیت شدم ولی حالا می‌فهمم که باید اون طور می شد تا حالا قدر تو رو بدونم. شاید اگر من قبلا یه زن بد نداشتم الان به داشتن تو افتخار نمی‌کردم و نمی‌فهمیدم داشتن یه زن نجیب و اصیل یعنی چی؟ با تعجب نگاهش کردم –اصیل؟! منظورت چیه؟! مگه تو خواستی بیای خواستگاری اصل و نصب من رو می‌دونستی؟ بوسه‌ای روی سرم زد. –اصل و نصب چه اهمیتی داره؟ اصالتی که من ازش حرف می زنم هر کسی می‌تونه داشته باشه فقط باید بخواد. هر چی این خواستنه عمیق‌تر باشه اون فرد اصیل‌تره و توی هر محیطی که باشه می تونه خودش رو حفظ کنه. –ولی من این جورام که تو می گی نیستم. منم خیلی اشتباه می کنم. نفسش را بیرون داد. –کیه که اشتباه نکنه، یه طلا رو توی لجن زار هم بندازی بازم طلاست چیزی از ارزشش کم نمی شه. نرگس خانم رو نگاه کن. کلی سختی کشید تا به این جایی که الان هست رسید. اونم مثل خودت ذاتش طلاست که هر جا رفت نتونست و دوباره برگشت به ذاتش. ولی ای کاش کسی تجربه‌ی اون رو نداشته باشه. –چرا؟ –چون همیشه یه جوری با ناراحتی از گذشته ش می گه، یه جور حسرت. بعد با لبخند نگاهم کرد. –خدا رو شکر که تو همچین تجربه‌هایی نداشتی. خندیدم. سرش را خم کرد و نگاهم کرد. –چرا می‌خندی؟ –آخه می ترسم یه چند وقت این جا زندگی کنم یه آدم دیگه بشم. او هم خندید. –می‌دونم این جا خیلی سختت می شه، حقم داری. شاید این جاییم تا عیارمون سنجیده بشه، شک نکن کار خداست. آهی کشیدم. –علی آقا. –جانم. –اصل ماجرا این جا زندگی کردن نیست، مهم‌تر از اون اینه که من حق ندارم تنهایی از در خونه بیرون برم. دوباره سرش را به سرم تکیه داد. –یه مدت کوتاهه. بعد لحن طنزی به خودش گرفت. –عوضش می‌تونی اونایی که بادیگارد دارن رو خوب درک کنی. چون تنهایی نباید جایی برن. نگاه تمسخر آمیزم را به اطراف دادم. –آره خب، تو همچین کاخی زندگی کردن، احتیاج به بادیگاردم داره. صاف نشست و نگاهش را به من داد. –پرواز کردن آسون نیست تلما. برای یاد گرفتنش باید بارها و بارها سقوط کنی. در مورد این جا هم صبر داشته باش. درستش می‌کنم. ببین پنجره‌ها باید رنگ بشه، در رو هم کلا باید عوض کنم و یه در با شیشه‌های رنگی خوشگل نصب کنم. دیواراش باید رنگ بشه، دو تا لوستر سقفی می خواد و یه خرده ریزه‌ کاریای دیگه. از ایده‌هایش ذوق زده شدم. از جایم بلند شدم. –این جوری خیلی قشنگ می شه. صدای مادر علی ما را از دنیای مان بیرون آورد. –علی بیا بریم، یه ساعت اونجا چیکار می‌کنید. علی به طرف پله‌ها رفت. –داریم واسه درست کردن اینجا نقشه می‌کشیم. مادرش زیر لب گفت: –مرغدونی رو هر کاریش کنی همونه. با شنیدن این حرف بغضم گرفت ولی سعی کردم خودم را به نشنیدن بزنم. علی رو به من چشمکی زد و با لبخند گفت: –دیگه از امشب آزادیه، هر کاری داشتی بهم زنگ بزن و پیام بده. راحت می‌تونیم با هم درد و دل کنیم. نگران این حرفها هم نباش، اول همه‌ی اتفاقهای بزرگ شنیدن حرفهای تلخ طبیعیه. سوالی نگاهش کردم. –کدوم اتفاق بزرگ؟ صورتم را با دستهایش قاب کرد. –پرواز دونفر از بین آدمها... اتفاقا وقتی خونمون مرغدونی باشه، سبکتریم و راحت‌تر می‌تونیم پرواز کنیم. از تعبیرش لبخند به لبم آمد. –وقتی این جوری حرف می زنی، بیشتر نگران قلبم می شم که از هیجان واینسته. او هم لبخند زد و انگشت سبابه‌اش را روی لپم کشید و بعد همان انگشتش را روی لب هایش گذاشت. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´