🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت393 در مسیر راهرو وقتی به طرف اتاق می رفتم. یکی یکی اتاق ها را از نظر می‌گذراندم تا شاید هلما را ببینم. همه‌ی اتاق ها پر از بیمار بودند، بعضی از اتاق ها تخت ها خیلی به هم نزدیک بودند و بیش از حد معمول بیمار بود. صدای سرفه‌ی بیماران مدام به گوش می رسید. هر بیماری که سرفه‌اش قطع می شد دیگری شروع به سرفه می‌کرد و اجازه نمی دادند سکوت برقرار باشد. پرستارها حتی چند دقیقه وقت برای استراحت پیدا نمی‌کردند، دلم برایشان می‌سوخت و سعی می‌کردم کمتر وقتشان را بگیرم. نفس هایم دیگر به شماره افتاده بود و توان راه بردن ویلچرم را نداشتم. آن قدر ضعیف شده بودم که برای انجام کوچکترین کارها به کمک احتیاج داشتم. اتاق کوچکی نزدیک بخش پرستاری درش نیمه باز بود. جلویش ایستادم و سرکی به داخل کشیدم. هلما روی کاناپه‌ای، آن جا نشسته بود و غمگین به گوشی‌اش زل زده بود. نفس زنان گفتم: –هلما، این جایی؟ با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و سعی کرد لبخند بزند. –اومدی؟ کمک می خوای؟ سرم را تکان دادم. –خواستم بگم من اومدم. دیگه ویلچر رو لازم ندارم. یه وقت اگه واسه کسی خواستی بیا ببر. از جایش بلند شد و ماسکش را بالا کشید. –باشه، پس تو رو ببرم روی تختت. معلومه حسابی خسته شدی حتما الان اکسیژن لازمی. نفس گرفتم. –آره خیلی. زیر ماسک اکسیژن که قرار گرفتم نفسی تازه کردم به چشم‌های هلما زل زدم. چرا متوجه‌ی سرخی چشم‌هایش نشده بودم. وقتی این اکسیژن لعنتی کم می شود انسان هیچ چیز را نمی‌بیند. دستش را گرفتم. –تو گریه کردی؟ نمی‌توانست انکار کند. بینی‌اش را بالا کشید. –آره، یاد مادرم افتادم. اونم مثل مادر تو وقتی بیرون از خونه بودم تند تند بهم زنگ می زد، همه ش نگرانم بود ولی من مثل تو با مادرم مهربون نبودم. دستش را فشار دادم و سعی کردم از آن حال و هوا درش بیاورم. –آخه مامان من زیاد به بچه‌هاش رو نمی ده. اگه بخوایم بد باهاش حرف بزنیم همچین با پشت دست می خوابونه تو دهنمون که دفعه‌ی بعد حواسمون رو جمع کنیم. خندید. –یعنی می خوای بگی من از مهربونی مامانم سوء استفاده کردم؟ –اونو نمی دونم، ولی مامان من لی لی به لالای بچه نمی ذاره، می دونی چی می گم؟ بچه‌هاش اصلا جرات ندارن بهش احترام نذارن، چطوری بگم نه که ازش بترسیما، نه، ولی هر کس ناراحتش کنه بقیه یه جوری باهاش تا میکنن که از کارش پشیمون میشه.من که خودم یک لحظه ناراحتیش رو نمی‌تونم ببینم. چون اگه مامانم دمغ باشه بابامم از اون ور حسابی صداش درمیاد. کلا یه فضایی می شه که بیا و ببین. ملحفه را روی پاهایم انداخت. –اهوم. من جرات خیلی کارا رو داشتم، ولی کاش نداشتم. کاش مادر منم با پشت دست می زد تو دهنم، کاش باهام مخالفت می کرد و این قدر با دلم راه نمیومد. کاش... –ول کن حالا، مطمئن باش اگر این کارا رو هم می کرد می رفتی معتاد می شدی بعدشم می گفتی کاش مادرم باهام مهربون تر بود، کاش مادرم این قدر سخت گیر نبود و هزارتا ای کاش دیگه. حالا مامان منم اون جوری که گفتم نیست که، شوخی کردم، یه مامان معمولیه، شایدم چون چهارتا بچه داره در حد معمولی می تونه محبت و توجه کنه. بیش از حد نبوده. هلما نگاهی به درجه‌ی اکسیژن انداخت. –ولی به نظر من مادرت از معمولی بیشتر حواسش به بچه‌هاش هست، محبتشم خیلی به جا بوده، این رو از تربیت تو کاملا می شه تشخیص داد. با تعجب نگاهش کردم. –چطور؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´